جملات زیبای کتاب نئوهاوکینگ ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب نئوهاوکینگ ها

بریده‌هایی از کتاب نئوهاوکینگ ها

ویراستار:فرشته احمدی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز
۴.۰از ۲۳ رأی
۴٫۰
(۲۳)
«کمک کن تا دردهایت به رنج تبدیل نشوند…»
Mohadese
ته خط این است که تو انسانی رنج‌کشیده، بدشانس و بدبختی… پس دست‌کم طوری زندگی کن که انسانی رنج‌کشیده، بدشانس و بدبخت زیبا، معطر و خوش‌سلیقه و خوش‌مشرب باشی. و هیچ‌کدام از این‌ها به معنای قوی بودن، نترسیدن، گریه نکردن و ناامید نشدن نیست. بیماری هیچ‌وقت چهرهٔ زیبایی ندارد. و اصلاً هم قرار نیست مهربان باشد. بیماری مهمانی پُررو و پُرآشوب است که با چتری بزرگ در بدن میزبان فرود می‌آید و هر روز و هر ساعت و هر دقیقه به جایی وسیع‌تر و بهتر نیاز دارد و مفهوم واقعی «مالکیت» را در خود پنهان کرده است
Behnaz
کرده‌ام: «اگر در شرایط سخت جانت را از دست نداده‌ای، منتظر بمان و ببین دنیا قرار است چه چیزی را به تو نشان بدهد.»
Mohadese
هیچ‌وقت در کلینیک پای درددل هیچ نئوهاوکینگی ننشستم و دربارهٔ دردهای خودم با کسی حرف نزدم. بهانه‌ام کرونا بود، ولی نمی‌خواستم در مسابقهٔ کی از همه بدبخت‌تر است شرکت کنم.
فائزه قائمی
روح که از کالبد جدا می‌شود، جسم دیگر آن کسی نیست که ما می‌شناختیم. همان‌قدر که سنگین است، همان اندازه هم دور می‌شود. چشمان بستهٔ مُردگان به ما می‌گویند از جهان ما عبور کرده‌اند و دیگر به هیچ‌کس کاری ندارند. آن‌چه ما را حتی پس از مرگ وصل می‌کند به جهان مُردگان رقص ارواح است. ارواحی که سبک و نرم اطراف‌مان حضور دارند، به خواب‌مان می‌آیند، کمک‌مان می‌کنند.
خودِ خودِ سِوِروس اِسنیپ
شعری دارد غلامرضا بروسان که بخشی از آن به یادم مانده: «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است / در قطار هزار نفر…» با خودم فکر می‌کنم تنهایی در بیمارستان چند نفر است؟
.ً..
فکر می‌کنم واقعاً روزی از راه می‌رسد که حالم خوب باشد؟ مثل بقیه بخندم، راه بروم و درد نداشته باشم؟
.ً..
شب‌ها که می‌خوابم فکر می‌کنم واقعاً روزی از راه می‌رسد که حالم خوب باشد؟ مثل بقیه بخندم، راه بروم و درد نداشته باشم؟
pouria
چراغ‌های روشن خیابان برایم نور امید بوده‌اند. نور همواره نشان روشنی است برای رهایی از هر آن‌چه آدم را گرفتار می‌کند
z
من با تنهایی‌ام دوست شدم.
.ً..
هیچ‌وقت نباید بیمار سرطانی را موجودی مفلوک و ازکارافتاده فرض کرد که فقط نیازمند کمک و ترحم است. سرطان حتی واقعیت هم نیست به گمانم. جهانی بین خواب و بیداری است… شبیه برزخ. اما بیمار سرطانی روح نیست. یک کالبد واقعی است که میان بقیه زندگی می‌کند با زخم‌ها، نگرانی‌ها، اندوه و البته در بسیاری مواقع ناامیدی. او باید با تمام ناتوانی‌اش احساس کند که هنوز عضو مهم و مؤثری در خانواده است.
n.movahedi
روی سقف خودم را در لحظه‌ای می‌دیدم که نشسته‌ام کنار جسد مامان و نمی‌توانم به هیچ‌کس بفهمانم که صورتش را باز نکنند برایم. نمی‌خواستم آن پنبه‌ها را اطراف صورت سفید و چشمان بسته‌اش ببینم. اولش ترسیدم از جسد. اجساد به نظرم ترسناک‌اند. روح که از کالبد جدا می‌شود، جسم دیگر آن کسی نیست که ما می‌شناختیم. همان‌قدر که سنگین است، همان اندازه هم دور می‌شود. چشمان بستهٔ مُردگان به ما می‌گویند از جهان ما عبور کرده‌اند و دیگر به هیچ‌کس کاری ندارند. آن‌چه ما را حتی پس از مرگ وصل می‌کند به جهان مُردگان رقص ارواح است. ارواحی که سبک و نرم اطراف‌مان حضور دارند، به خواب‌مان می‌آیند، کمک‌مان می‌کنند.
ahya
نئوهاوکینگ‌ها اندوهی به قدرت فروپاشی ستاره‌ای عظیم در قلب‌شان حس می‌کنند. با پرسشی فلسفی و بی‌پاسخ: چرا من؟!
sadafi
من سر برمی‌گرداندم و انگار دنبال نور خودم می‌گشتم. نوری که مال من بود در خیابان. خیلی مهم بود که نور خودم را پیدا کنم و عاقبت پیدایش کردم. شب قبل از عمل پیدایش کردم. همان موقع که کولونوسکوپی انجام شده بود و توده‌ای بدخیم را تشخیص داده بودند.
z
شعری دارد غلامرضا بروسان که بخشی از آن به یادم مانده: «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است / در قطار هزار نفر…» با خودم فکر می‌کنم تنهایی در بیمارستان چند نفر است؟
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
است. فرداصبح می‌روم حمام. فرداصبح به وسعت اتفاق پیش رو فکر خواهم کرد. خیلی خوب است که فردا وجود دارد. انگار فردا خلق شده که بار کارهای نکردهٔ امروز را بر دوش بکشد
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
برایم… داروهای شیمی‌درمانی گاهی شبیه قهوهٔ قجری به نظر می‌رسند. از طریق رگ‌هایت می‌نوشی و حس درونی‌ات این است که هر قطره‌ای که فرومی‌رود نه‌تنها ممد حیات نیست، بلکه قاتل سلول‌هایی معصوم است که گناهی نکرده‌اند اما محکوم‌اند به بمباران شیمیایی. سوگواری برای سلول‌هایی بی‌گناه فقط از نئوهاوکینگ‌ها برمی‌آید. خیلی سخت است وقتی برای مرگ سلول‌های سالمت گریه می‌کنی هم‌زمان خوشحال هم باشی که همه‌چیز تحت کنترل است. اما نئوهاوکینگ‌ها به‌مرور این نقش را می‌پذیرند.
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
اما من قبل از شروع دورهٔ اول درمان هیچ‌چیزی را بلد نبودم. فقط‌وفقط به از دست دادن موهایم فکر می‌کردم و این‌که درد در دوران شیمی‌درمانی چند ریشتر است. آ
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
ناگهان به ماهیت ساده‌لوح مغز فکر کردم. همان‌طور که با فیگور خواب می‌شود مغز را گول زد که فرمان خواب صادر کند، پس باید راهی وجود داشته باشد که بشود ترس را هم گول زد و فرمانی روحیه‌بخش و کم‌رنگ شدن ترس از شیمی‌درمانی و توده و سرطان را صادر کرد.
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
تراپیستم خیلی شمرده و آرام چندی پیش گفت: «کمک کن تا دردهایت به رنج تبدیل نشوند…»
گلی 🍃
من تقریباً یک هفته جرم مولکولی نفرت را روی شانه‌هایم حمل می‌کردم و بعد فکر کنم با چندتا کیک و چای در تریای دانشکده وزن جرم مولکولی را تقلیل دادم!
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
همان نسخهٔ موفق صوتی با حس خوب صدای سحر انگار برای ساعت‌هایی از یادم می‌برد که من یک نئوهاوکینگ بی‌زمانم که حالاحالاها نمی‌توانم برای چیزی یا کاری یا حرکتی فردی یا اجتماعی برنامه‌ریزی کنم.
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸
خواهش کردم جایی حوالی گردنم را برش بزند تا سرم را بتوانم توی تنم فروکنم و با چشم‌های خودم ببینم که متاستاز یعنی چه، سرطان چه بر سر بدن می‌آورد
کاربر ۷۲۰۵۱۱۸

حجم

۱۶۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۷۷ صفحه

حجم

۱۶۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۷۷ صفحه

قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
تومان