کسبوکار اهریمن همین دشمنی انداختن میان انسانهاست. او میخواهد برادری میان انسانها فراموش شود و هر کاری میکند تا تاریکی و نادانی را رواج بدهد. سامان! من اشتباه میکردم. ما باید دوباره به نور ایمان بیاوریم و پشت هم باشیم و به هم کمک کنیم. شاید کلید پیروزی ما در برابر شداد همین باشد.»
mimkh1411
کسبوکار اهریمن همین دشمنی انداختن میان انسانهاست. او میخواهد برادری میان انسانها فراموش شود و هر کاری میکند تا تاریکی و نادانی را رواج بدهد. سامان! من اشتباه میکردم. ما باید دوباره به نور ایمان بیاوریم و پشت هم باشیم و به هم کمک کنیم. شاید کلید پیروزی ما در برابر شداد همین باشد.»
mimkh1411
«شهر گمشده اینجاست. قلب تو شهر گمشده است. هر زمان که نگذاری تاریکیِ نادانی وارد قلبت شود، در شهرِ گمشدهای. مردم سالهاست ما را فراموش کردهاند و به تاریکی ایمان آوردهاند. آنها خود را اسیر نیازهایشان کردهاند. گمان میکنند که دانش و قدرت در دست تاریکیست. به خاطر سود و منفعت شخصیشان بندهٔ اهریمن شدهاند. زندگیشان را ارزان فروختهاند و برای همین، ترس در دلشان خانه کرده است. تو سفری را از تاریکی به سمت نور آغاز کردی، پس باید دلت را همیشه خانهٔ نور کنی.»
mimkh1411
کاویار آه بلندی کشید: «بعد از اینکه از زندان فرار کردم، خودم را بهسختی به پایین شهر رساندم و در همین غار پنهان شدم. شب ترسناکی بود. صدای رعد و برق همهجا میپیچید. آسمان سرخ و سیاه بود. باران میآمد و من در تاریکی تنها بودم. خیلی ترسیده بودم. ناگهان از درون وجودم ندایی شنیدم. احساس کردم وجودم دست کس دیگریست. کسی که قدرت عجیبی دارد. بیجان بودم و همهجا را تار میدیدم. در دل باران، موجودی را دیدم که به من نزدیک میشد. وقتی رسید، مرهمی در دستم گذاشت و کمکم کرد که اینجا زندگی کنم.»
mimkh1411