
بریدههایی از کتاب بیچارگان
۳٫۴
(۴۴)
ناگاه دلم میگیرد. با خودم فکر میکنم چه بر سر زندگی من خواهد آمد، سرنوشتم چه خواهد شد. سخت است که نه آیندهای دارم، نه به چیزی دلم قرص است. حتی نمیتوانم پیشبینی کنم چه بر من خواهد رفت. به پشتسرم هم میترسم نگاه کنم، گذشته چنان از اندوه دمادم است که عقبِ یک خاطره رفتن قلبم را تکهتکه میکند. قرنی نیاز است برای گریستنِ من از دست آدمهای بدی که نابودم کردند!
mahnooshghbi
گاهی پیش میآید که زندگی میکنی و نمیدانی که در یکقدمیات کتابی هست که تمام زندگی تو موبهمو در آن آمده است.
ساغر
من سرم درد میکند، کمرم هم درد میکند و افکارم هم جور غریبی شدهاند، گویی آنها هم درد میکنند؛ امروز غمگینم، وارنکا!
ساغر
من بیشازاندازه رؤیاپرداز بودم و این نجاتم میداد.
.
قرنی نیاز است برای گریستنِ من از دست آدمهای بدی که نابودم کردند!
*sunnǭ
در بهترین دقیقهها هم همیشه چیزی غمگینم میکند.
Melika.R
گاهی پیش میآید که زندگی میکنی و نمیدانی که در یکقدمیات کتابی هست که تمام زندگی تو موبهمو در آن آمده است.
کاربر ۲۵۱۱۹۰۴
میدانید دلبند من، نداشتنِ پول چای بهغایت شرمآور است.
ساغر
قرنی نیاز است برای گریستنِ من
.
برای اینکه دیروز چندان غمگین بودم از دستم عصبانی نشوید؛ حالم خیلی خوب بود، سبکبال بودم، اما در بهترین دقیقهها هم همیشه چیزی غمگینم میکند.
زهرآ
پاکروفسکی روحیهٔ حساسی داشت، مرتب عصبانی میشد، با هر چیز کوچکی از کوره درمیرفت و سر ما فریاد میکشید، از ما شکایت میکرد و بیشتر وقتها بدون اینکه درس را تمام کند با عصبانیت به اتاقش برمیگشت. در اتاقش تمام روز را پای کتاب میگذراند. کتابهای زیادی داشت و همگی گران و کمیاب بودند. او جای دیگری هم درس میداد و پولی بابتش میگرفت. گاهی که پولی دستش میرسید بیمعطلی بیرون میزد و برای خودش کتاب میخرید. القصه، با گذشت زمان بود که او را بیشتر شناختم. مهربانترین و شایستهترین و بهترین آدمی بود که دیده بودم.
شادی دانشمندی
عطر بهاری کدام است وقتی معلوم نیست در حیاط ما زیر پنجره چه اتفاقها که نمیافتد!
*sunnǭ
حتی اگر چیزهای بدی بود که آن زمان خاطرم را میآشفت، حالا که خاطراتی بیشتر نیستند، بدیهایشان زدوده شده و از آنها تصاویری زیبا در ذهنم نقش بسته.
*sunnǭ
من سرم درد میکند، کمرم هم درد میکند و افکارم هم جور غریبی شدهاند، گویی آنها هم درد میکنند؛ امروز غمگینم، وارنکا!
I.F
همیشهٔ خدا فقط با منطق حرف میزنید و خب من که مطمئنم در قلبتان همهچیز چندان هم منطقی نیست.
.
اما قلب من قلب برّه است
.
میدانم، میدانم عزیزکم که خوب نیست اینطور فکر کردن، کفر است. اما حقیقتاً میگویم، چرا برای بعضی وقتی هنوز در زهدانِ مادرند همای سعادت چهچهه میزند اما دیگری در یتیمخانه پا به هستی میگذارد؟ و همیشهٔ خدا هم «انگور خوب نصیب شغال میشود.» تقدیر به یکی میگوید «تو شغال باش، کیسهٔ پدربزرگت را چپو کن.» بریز، بپاش، عیاشی کن. همین تقدیر به من که میرسد، میگوید «تو که نمیدانم کی هستی، فقط دور دهانت را لیس بزن که به همین درد میخوری.»
Fahime Bdgh
من بیشازاندازه رؤیاپرداز بودم و این نجاتم میداد.
Shindokht
دلیل ندارد آدم خودش را ناچیز فرض کند و از اهنوتُلُپ کسی وحشت کند!
Shindokht
«آرام گیر! خاکستر نازنین تا بامداد سُرور.»
مهدی بنیادی
ادبیات چیز خوبی است، وارنکا، زیاده خوب. این را پریروز، پیش آنها فهمیدم. چیز عمیقی است! به قلب آدمها قوت میبخشد. آموزنده است و دربارهٔ همهچیز توی این کتابها مینویسند. خیلی خوب مینویسند! ادبیات تابلو نقاشی است، به عبارتی، هم تابلو است و هم آینه. جلوهگرِ شگفتی است و انتقادی پُرظرافت، راهورسمی است برای آموزش و پرورش.
•Pinaar•
به پشتسرم هم میترسم نگاه کنم، گذشته چنان از اندوه دمادم است که عقبِ یک خاطره رفتن قلبم را تکهتکه میکند. قرنی نیاز است برای گریستنِ من از دست آدمهای بدی که نابودم کردند!
raziyeh
من فقط با تمام وجودم به شما وابستهام، بسیار دوستتان میدارم، با تمام قلبم، اما سرنوشت تلخی دارم! من دوست داشتن را بلدم و میتوانم دوست بدارم، اما فقط همین است و بس، نه میتوانم کار خیری بکنم، نه میتوانم در ازای محبتهای شما چیزی بپردازم. بیشتر از این مرا نگه ندارید، کمی فکر کنید و برای آخرینبار نظرتان را بگویید. منتظرم.
raziyeh
آه از این قصهسراها! مگر چیزی سودمند، خوشایند و دلپسند برای نوشتن نیست که پیوسته برای یافتن اسرار، دل زمین را میکاوند!… کاش از نوشتن بازشان میداشتیم! چنین است که میخوانی… بیاختیار به فکر فرومیروی و آنجاست که هر چیز بیارزشی به ذهنت راه مییابد؛ حقیقتاً باید آنها را از نوشتن بازداشت. بهراستی من آنها را بازمیدارم.
I.F
شما واقعاً زندگیتان را همینطور گذراندهاید؟ در تنهایی، در سختی، بدون شادی، بدون هیچ کلام شفقتبار و دوستانه؟ در یک گوشهٔ کوچک اجارهای و آن هم با غریبهها؟ آه دوست مهربان، چهقدر برای شما متأسفم.
.
من سرم درد میکند، کمرم هم درد میکند و افکارم هم جور غریبی شدهاند، گویی آنها هم درد میکنند؛ امروز غمگینم، وارنکا!
.
این خوابها دیگر چیست که شما میبینید! واقعاً که کبوترکم، کافی است، تُف بیندازید بر این خوابها، فقط تُف بیندازید.
.
پس یعنی دیگر از این به بعد نمیشود سرت به کار خودت باشد و کاری به دیگران نداشته باشی، یک گوشه برای خودت زندگی کنی ــ حالا هر طور میخواهد باشد ــ به قولی آهسته بروی، آهسته بیایی که گربه شاخت نزند و آب توی دل دیگران تکان نخورد و خداترس و بیآزار باشی و بگویی حتماً کسی هم کاری به کار من ندارد! هیچ اینطور نیست، میآیند تا به لانهات سرک بکشند و فضولیات را بکنند: وضع خانهات چهطور است، چه جلیقهٔ خوبی، آیا لباسزیر مناسب و چکمه دارید؟ جنسش چیست؟ حتی اینکه چه میخوری، چه مینوشی، چه رونویسی میکنی…
Shindokht
احترام من به خودم برایم عزیزتر از هر چیزی است.
Shindokht
آه از این قصهسراها! مگر چیزی سودمند، خوشایند و دلپسند برای نوشتن نیست که پیوسته برای یافتن اسرار، دل زمین را میکاوند!… کاش از نوشتن بازشان میداشتیم!
*sunnǭ
حجم
۲۲۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
حجم
۲۲۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
قیمت:
۱۳۱,۰۰۰
تومان