بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیچارگان | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیچارگان

بریده‌هایی از کتاب بیچارگان

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۳از ۲۰ رأی
۳٫۳
(۲۰)
ناگاه دلم می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم چه بر سر زندگی من خواهد آمد، سرنوشتم چه خواهد شد. سخت است که نه آینده‌ای دارم، نه به چیزی دلم قرص است. حتی نمی‌توانم پیش‌بینی کنم چه بر من خواهد رفت. به پشت‌سرم هم می‌ترسم نگاه کنم، گذشته چنان از اندوه دمادم است که عقبِ یک خاطره رفتن قلبم را تکه‌تکه می‌کند. قرنی نیاز است برای گریستنِ من از دست آدم‌های بدی که نابودم کردند!
mahnooshghbi
من سرم درد می‌کند، کمرم هم درد می‌کند و افکارم هم جور غریبی شده‌اند، گویی آن‌ها هم درد می‌کنند؛ امروز غمگینم، وارنکا!
ساغر
گاهی پیش می‌آید که زندگی می‌کنی و نمی‌دانی که در یک‌قدمی‌ات کتابی هست که تمام زندگی تو موبه‌مو در آن آمده است.
ساغر
من سرم درد می‌کند، کمرم هم درد می‌کند و افکارم هم جور غریبی شده‌اند، گویی آن‌ها هم درد می‌کنند؛ امروز غمگینم، وارنکا!
I.F
پاکروفسکی روحیهٔ حساسی داشت، مرتب عصبانی می‌شد، با هر چیز کوچکی از کوره درمی‌رفت و سر ما فریاد می‌کشید، از ما شکایت می‌کرد و بیش‌تر وقت‌ها بدون این‌که درس را تمام کند با عصبانیت به اتاقش برمی‌گشت. در اتاقش تمام روز را پای کتاب می‌گذراند. کتاب‌های زیادی داشت و همگی گران و کم‌یاب بودند. او جای دیگری هم درس می‌داد و پولی بابتش می‌گرفت. گاهی که پولی دستش می‌رسید بی‌معطلی بیرون می‌زد و برای خودش کتاب می‌خرید. القصه، با گذشت زمان بود که او را بیش‌تر شناختم. مهربان‌ترین و شایسته‌ترین و بهترین آدمی بود که دیده بودم.
شادی دانشمندی
من فقط با تمام وجودم به شما وابسته‌ام، بسیار دوست‌تان می‌دارم، با تمام قلبم، اما سرنوشت تلخی دارم! من دوست داشتن را بلدم و می‌توانم دوست بدارم، اما فقط همین است و بس، نه می‌توانم کار خیری بکنم، نه می‌توانم در ازای محبت‌های شما چیزی بپردازم. بیش‌تر از این مرا نگه ندارید، کمی فکر کنید و برای آخرین‌بار نظرتان را بگویید. منتظرم.
raziyeh
می‌دانید دلبند من، نداشتنِ پول چای به‌غایت شرم‌آور است.
ساغر
به پدرش نامه می‌نوشت و از او تقاضای پول می‌کرد: «زندگی در اردوگاه دانشکدهٔ نظامی برای هر دانشجو دست‌کم چهل روبل خرج برمی‌دارد… تازه این شامل اقلامی مانند چای و شکر و… نمی‌شود. این مبلغ بدواً و بدون محاسبهٔ آن‌ها لازم است، نه برای حفظ ظاهر بلکه فقط و فقط برای نیازهای اولیه… از این‌رو و با احترام به نیازهای خودِ شما، من چای نخواهم خورد.»
مهدی بنیادی
«آرام گیر! خاکستر نازنین تا بامداد سُرور.»
مهدی بنیادی
ادبیات چیز خوبی است، وارنکا، زیاده خوب. این را پریروز، پیش آن‌ها فهمیدم. چیز عمیقی است! به قلب آدم‌ها قوت می‌بخشد. آموزنده است و دربارهٔ همه‌چیز توی این کتاب‌ها می‌نویسند. خیلی خوب می‌نویسند! ادبیات تابلو نقاشی است، به عبارتی، هم تابلو است و هم آینه. جلوه‌گرِ شگفتی است و انتقادی پُرظرافت، راه‌ورسمی است برای آموزش و پرورش.
•Pinaar•
اکنون باز اندیشه‌های تیره و غمگین هجوم آورده‌اند. ناگاه دلم می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم چه بر سر زندگی من خواهد آمد، سرنوشتم چه خواهد شد. سخت است که نه آینده‌ای دارم، نه به چیزی دلم قرص است. حتی نمی‌توانم پیش‌بینی کنم چه بر من خواهد رفت. به پشت‌سرم هم می‌ترسم نگاه کنم، گذشته چنان از اندوه دمادم است که عقبِ یک خاطره رفتن قلبم را تکه‌تکه می‌کند. قرنی نیاز است برای گریستنِ من از دست آدم‌های بدی که نابودم کردند!
zhrayzdi
به پشت‌سرم هم می‌ترسم نگاه کنم، گذشته چنان از اندوه دمادم است که عقبِ یک خاطره رفتن قلبم را تکه‌تکه می‌کند. قرنی نیاز است برای گریستنِ من از دست آدم‌های بدی که نابودم کردند!
raziyeh
خاطرات، خواه شیرین و خواه تلخ، همیشه عذاب‌آورند؛
I.F
بعدش درجا به این فکر افتادم که ما آدم‌هایی که در گرفتاری و آشفتگی زندگی می‌کنیم، باید به خوشبختیِ پاک و بی‌دغدغهٔ پرنده‌های آسمان رشک ببریم
غَزال_ک
من سرم درد می‌کند، کمرم هم درد می‌کند و افکارم هم جور غریبی شده‌اند، گویی آن‌ها هم درد می‌کنند؛ امروز غمگینم، وارنکا!
zhrayzdi
روزهای خوب زیادی کوتاه بودند و اندوه جای آن‌ها را پُر کرد، اندوهی ژرف که تنها خدا می‌داند چه وقت پایان خواهد یافت.
raziyeh
آه از این قصه‌سراها! مگر چیزی سودمند، خوشایند و دل‌پسند برای نوشتن نیست که پیوسته برای یافتن اسرار، دل زمین را می‌کاوند!… کاش از نوشتن بازشان می‌داشتیم! چنین است که می‌خوانی… بی‌اختیار به فکر فرومی‌روی و آن‌جاست که هر چیز بی‌ارزشی به ذهنت راه می‌یابد؛ حقیقتاً باید آن‌ها را از نوشتن بازداشت. به‌راستی من آن‌ها را بازمی‌دارم.
I.F
فکر کردن به شما، انگار نوش‌داروی روح بیمارم است و گرچه برای‌تان غصه می‌خورم، غصهٔ شما را خوردن راحت جانم است.
I.F
فقط از یک چیز می‌ترسم: از حرف مفت.
I.F
اما خاطرات انگار همیشه خوشایندند. حتی اگر چیزهای بدی بود که آن زمان خاطرم را می‌آشفت، حالا که خاطراتی بیش‌تر نیستند، بدی‌های‌شان زدوده شده و از آن‌ها تصاویری زیبا در ذهنم نقش بسته.
ساغر
اگر فقط یکی دو دقیقه این‌جا باشید و زمان بگذرد دیگر چیزی احساس نخواهید کرد، مثل هر چیز دیگری که می‌گذرد. چون خودت هم بو می‌گیری، لباس‌هایت بو می‌گیرد، دست‌هایت بو می‌گیرند و همه‌چیز بو می‌گیرد، و خب عادت می‌کنی.
ساغر
گاهی پیش می‌آید که زندگی می‌کنی و نمی‌دانی که در یک‌قدمی‌ات کتابی هست که تمام زندگی تو موبه‌مو در آن آمده است.
ساغر
گاهی پیش می‌آید که زندگی می‌کنی و نمی‌دانی که در یک‌قدمی‌ات کتابی هست که تمام زندگی تو موبه‌مو در آن آمده است.
ساغر
اما حالا بهتر می‌فهمم. آدم بیچاره، آدم بدگمانی است؛ این عالم را جور دیگری می‌بیند و با خجالت اطرافش را نگاه می‌کند، با شرم دوروبرش را می‌پاید. به هر کلامی به‌دقت گوش می‌دهد نکند دربارهٔ او حرف می‌زنند. نکند می‌گویند کارش چه‌قدر زشت است یا بگویند دقیقاً چه احساسی دارد یا چنین‌وچنان به نظر می‌رسد.
I.F
فی‌الحال بهار است، اندیشه‌ها پُرهیجان و خلاق و دلپذیر می‌شوند و رؤیاهای لطیفی به ذهن می‌رسند، همه صورتی‌رنگ.
Sana
بدبختی بیماری مسری است. بدبخت‌ها و بیچاره‌ها باید از هم دور بمانند تا بیش از این نابود نشوند.
Sana

حجم

۲۲۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۲۲۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان