آنا فیودورونا خصلتهای حیرتانگیز مادرش را میشناخت: او همیشه همزمان به چند چیز با هم فکر میکرد انگار که از چند نخ یک رشته میبافت.
Galadriel
لذت تمام عمرش این بود که دلش چیزی بخواهد و به دستش بیاورد. بدبختی واقعیاش هم این بود که میل و آرزو در او تمام شود و از مرگ هم فقط برای این میترسید که به معنای پایان همهٔ میل و هوسها بود.
Sajedeh
مادر و دختر بیحدومرز یکدیگر را دوست داشتند اما خودِ همین عشق سدّ راه نزدیکی و صمیمیتشان بود: بدجور میترسیدند باعث دلخوری همدیگر شوند.
Sajedeh
اما بعد از این مکالمه اثری ناخوشایند در او باقی ماند. به نظر میآمد کاتیا به زبان بیزبانی به او فهمانده است که دارد اشتباه زندگی میکند. چیزی که تا قبل از این متوجهش نشده بود.
Sajedeh
یک چیزهایی هستند که خیلی بیشتر از خودِ کار آدم راخسته میکنند.
Sajedeh