بریدههایی از کتاب یک روز قشنگ بارانی
۴٫۰
(۹۴)
چه دستهگلهایی که همدلی میجویند و تنها گلدان نصیبشان میشود.
کاربر ۱۹۳۷۲۴۸
در هر زندگی حتی بدبختترینش، چیزی برای لذت بردن، برای خندیدن، برای دوست داشتن وجود داره.
zahra karimi
در هر زندگی حتی بدبختترینش، چیزی برای لذت بردن، برای خندیدن، برای دوست داشتن وجود داره.
Book
اُدِت از یک موهبت بزرگ برخوردار بود: از موهبت شاد بودن. انگار در ته وجودش یک گروه موسیقی دائم در حال نواختن آهنگهای شاد و رقصآور بود. هیچ مشکلی او را از پا درنمیآورد. در برابر هر مشکلی به دنبال راه چاره میگشت.
zahra karimi
ـ یک زنی که بد مینویسه برای نویسندهای که خوب مینویسه نامه بنویسه؟
ـ آرایشگرهای کچل هم وجود دارن!
Book
عجیبتر اینکه آنتوان در مغازههای عتیقهفروشی دلش نمیگرفت. آنتوان اشیای با ارزش را تحسین میکرد درحالیکه هلن در آنجا بوی مرگ به مشامش میخورد.
کتاب خوان
مهربانیاش از اینرو بود که برای خودش ارزشی قائل نبود و خودش را دستکم میگرفت.
حمزا
البته امه دلبستگی خاصی به هیچیک از مستأجرهایش نداشت، ولی از اینکه تنها زندگی نمیکرد، خشنود بود. چند کلمهای که در روز بینشان رد و بدل میشد برای او کافی بود و بهخصوص عاشق این بود که به این دختران چشم و گوش بسته بفهماند از آنها با تجربهتر است.
Juror #8
این آدمها علیرغم موفقیتشون خوشبخت نیستن، چون خوشبختی دیگران رو زندگی میکنن، خوشبختی از نظر سایرین.
pegah
خیلی بهت امید بستم. خوشبختی و بدبختی من دست توست.
Book
کومیکو چقدر تو خوبی، من هم وقتی همسن و سال تو بودم یعنی بیست سالم بود مثل تو به شرافت آدمها، به عشق، به دوستی ایمان داشتم. تو هم مثل اونوقتهای من سادهدلی کومیکوی طفلک من و لابد تو هم یک روزی مثل من مأیوس و سرخورده میشی. میدونی دلم برات میسوزه عزیز دلم. اما چه اهمیتی داره؟ محکم باش، تا جایی که زندگی بهت اجازه میده خودت باش! برای یأس و سرخوردگی همیشه وقت هست.
Juror #8
مرد بهنظر صادق میرسید.
در این لحظه برای زن، دو اصل مسلم شد: نخست اینکه از دست مرد واقعاً حرص میخورد و دوم اینکه اگر میشد، هرگز او را ترک نمیکرد.
کاربر
هلن قبول کرد که حق با اوست. هنگامیکه دست در بازوی آنتوان راه میرفت، علیرغم میل باطنیاش با اکراه مجبور بود بپذیرد که دنیای آنتوان به مراتب زیباتر از دنیای اوست، زیرا آنتوان دائم درپی فرصتهای شگفتانگیز بود و آن را مییافت.
کاربرm-jamali
هلن از او پرسید: «چطور یک روز بارانی میتواند زیبا باشد؟» آنتوان هم برایش تعریف کرد: از رنگهای گوناگونی که آسمان، درختان و سقف خانهها به خود میگیرد و آنها عنقریب وقت گردش خواهند دید، از نیروی وحشی اقیانوس، از چتری که آنها را هنگام قدم زدن به هم نزدیکتر میکند، از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ، از لباسهایی که کنار آتش خشک میشوند، از رخوتی که به همراه دارد، از فرصتی که خواهند داشت تا چندینبار با هم درآمیزند، از صحبتهای زیر ملحفه دربارهٔ زندگی و گذشته، مانند بچههایی که از ترس طبیعت، سراسیمه به چادری پناه میبرند...
شاید یه ستاره ی سیاه :))
درد هلن این بود که میخواست دو خواستهٔ متضاد را برآورده کند: آرمانگرایی و روشنبینی.
حمزا
چه دستهگلهایی که همدلی میجویند و تنها گلدان نصیبشان میشود.
بیتا احمدی
پزشکان دریافتند که سرطان همهٔ وجود امه را گرفته است. این خبر ـ که امه پیش از آنکه به او اطلاع دهند، حدس زده بود ـ باعث راحتی خیالش شد. دیگر لازم نبود برای ادامهٔ زندگی بجنگد.
Juror #8
در وجود امه هم مانند هر انسانی حماقت و ذکاوت در قسمتهای مختلفی میزیستند و گاهی از او زنی درخشان و باهوش و گاهی احمق میساختند.
Juror #8
ـ امروز یک روز قشنگ بارانی است.
هلن از او پرسید: «چطور یک روز بارانی میتواند زیبا باشد؟» آنتوان هم برایش تعریف کرد: از رنگهای گوناگونی که آسمان، درختان و سقف خانهها به خود میگیرد و آنها عنقریب وقت گردش خواهند دید، از نیروی وحشی اقیانوس، از چتری که آنها را هنگام قدم زدن به هم نزدیکتر میکند، از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ، از لباسهایی که کنار آتش خشک میشوند، از رخوتی که به همراه دارد، از فرصتی که خواهند داشت تا چندینبار با هم درآمیزند، از صحبتهای زیر ملحفه دربارهٔ زندگی و گذشته، مانند بچههایی که از ترس طبیعت، سراسیمه به چادری پناه میبرند...
pegah
هلن احساس میکرد دارد روی طنابی بر روی پرتگاه راه میرود. کافی بود یکآن حواسش پرت شود تا در پرتگاه کسالت سقوط کند. ضخامت کسالت را حس میکرد، کسالت او را صدا میزد و به خود میخواندش و از او میخواست که خود را در این پرتگاه رها کند و به او بپیوندد. هلن احساس سرگیجه میکرد، وسوسه میشد که خود را رها کند. بهناچار به خوشبینی آنتوان میآویخت که همچنان خستگیناپذیر، لبخندزنان، دنیا را آنگونه که میدید برای هلن وصف میکرد.
کاربرm-jamali
محکم باش، تا جایی که زندگی بهت اجازه میده خودت باش! برای یأس و سرخوردگی همیشه وقت هست.
zahra karimi
ژرژ ملایم، سمج، با ادب، پشت سر هم جملاتی را به زبان میآورد که نمایانگر دو خواستهٔ متناقض بود: اینکه هم رفتنش را به اطلاع امه برساند و هم وانمود کند که این امر مهمی نیست.
Juror #8
ما با هم خیلی خوشبخت بودیم. بزرگترین سعادت زندگیم رو مدیون تو هستم. حتم دارم که در لحظهٔ مرگم به تو فکر خواهم کرد. بااینحال من رئیس یک خانوادهام. اگه مردی بودم که جا خالی میکرد، مردی که به تعهداتش پشت پا میزد و زن، بچه، نوه رو مثل آب خوردن رها میکرد باز هم دوستم داشتی؟
امه دلش میخواست نعره بزند: «آره، اینطوری دوستت داشتم، حتی از همان روز اول منتظر چنین چیزی بودم»، اما مثل همیشه حرفی نزد.
Juror #8
سرانجام آن زن دیگر، زن رقیب، منفور و ترسناک پیروز شده بود! آیا خودش خبر داشت؟ میدانست که وقتی با شوهرش در شهر کن مستقر میشوند پشت سرش زنی حیران، بیرمق و پریشان باقی میگذارد، زنی که بیست و پنج سال تمام آرزو داشت جایش را بگیرد و حتی تا چند دقیقه پیش نیز این آرزو را در دل میپروراند؟
Juror #8
چه دستهگلهایی که همدلی میجویند و تنها گلدان نصیبشان میشود.
مهاجر
معلوم است، آدم که نمیتواند به جسمش دستور دهد بمیرد! آدم نمیتواند همینطوری، به سادگی خاموشکردن چراغ، نفسهای آخر را بکشد.
mobinht
معلوم است، آدم که نمیتواند به جسمش دستور دهد بمیرد! آدم نمیتواند همینطوری، به سادگی خاموشکردن چراغ، نفسهای آخر را بکشد.
mobinht
امه به این مرد شصت سالهٔ پایین پایش نگریست و ناگهان احساس کرد این مرد برایش کاملاً غریبه است. اگر بخش منطقی مغزش به او یادآوری نکرده بود که او ژرژ است، همان مردی که مدت بیست و پنج سال میپرستید، حتماً بلند میشد و فریاد میزد: «شما کی هستید؟ خونهٔ من چهکار میکنید؟ و کی به شما اجازه داده به من دست بزنید؟»
Juror #8
بالای سر این کرم مو رنگ کرده که عَر میزد و زانو و دستش را تف مالی میکرد، امه فاوار به امه فاوار دیگری تبدیل شد. زن بعدی. زنی که دیگر به عشق اعتقاد نداشت.
Juror #8
خوشبختی ژرژ درنظر امه مهمتر از خوشبختی خودش بود. بیستو پنج سال آزگاری که عاشق ژرژ بود همواره خودش را فراموش کرده بود.
Juror #8
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۰ صفحه
قیمت:
۴۶,۰۰۰
۱۳,۸۰۰۷۰%
تومان