- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب گلستان یازدهم
- بریدهها
بریدههایی از کتاب گلستان یازدهم
۴٫۷
(۲۵۷)
دروغ نمیگم فرشته. خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم.
ــسیّدحجّتـــ
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت. یک روز صبح علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم، من امروز باید برم. ساکم کجاست؟»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع. خَب گُلُم منطقه. من بهجز جبهه کجا دارم برم!»
با دلخوری نگاهش کردم.
ـ نمیشه کمی دیرتر بری؟
ـ نه... دشمن نامردی کرده.
ساکش را بستم. حوله و وسایل شخصی و چند پیراهن و شلوار و کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم. گفت: «اینجاست که فرق آدم مجرد و متأهل معلوم میشه. نمردیم و ساک ما هم پُر از کمکای مردمی شد.»
S
جملهای از علی آقا زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
زهرا
متوجه شدم پدرم دارد قرار عروسی را میگذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: «من چیزی مد نظرم نیست؛ هر چی خودتان در نظر دارید و صلاح میدانید.»
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم میکنیم.»
در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!»
منصوره خانم شنید.
ـ نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه.
ــسیّدحجّتـــ
اشک توی چشمهای هر دویِمان بازی میکرد.
علی آقا آدم توداری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان میآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتینهایش شد. ساعت هدیۀ سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعۀ بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت، دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت، گفت: «گُلُم، مواظب خودت باش. حلالم کن.»
دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم: «تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره.»
یکدفعه بدون اینکه چیزی بگوید، از پلهها پایین دوید و، همانطور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گُلُم، من رفتم. خداحافظ.»
S
ـ دروغ نمیگم فرشته. خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه برمیگردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که میمانیم روزی صدهزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم.
گفتم: «علی آقا، این حرفا چیه! راضی به رضای خدا باش.»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید: «اگه من شهید بشم، باز راضیای؟ ناراحت نمیشی؟»
کمی مکث کردم، اما بالاخره جواب دادم.
ـ ناراحت چیه؛ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم. ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچهمی. اصلاً فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم. تحمل میکنم.
یکدفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریهام گرفته بود.
مهدی بخشی
دستش را گذاشت روی شکمش. دستش خالی بود. پرسیدم: «ساعتت کو؟»
خیلی بیتفاوت گفت: «یکی از بچهها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم مال خودت.»
حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برا دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود.»
سری تکان داد و گفت: «اینقدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!»
مهدی بخشی
پرسیدم: «ساعتت کو؟»
خیلی بیتفاوت گفت: «یکی از بچهها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم مال خودت.»
حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برا دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود.»
سری تکان داد و گفت: «اینقدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!»
monireh
درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم.
پناه
گریهام گرفت. فکر کردم واقعاً علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی میدانست؟! زیر لب گفتم: «شهادت؛ یعنی شهادت اینقدر شیرین و دلنشینه که اینطور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری، که اون همه دوستش داشتی، دل کندی!
Barzegar:)
بعد زدم زیر گریه.
ـ به خدا عیب نداره. دو دستش، هر دو پاش هم قطع شده باشه عیبی نداره. فقط شما بگید علی آقا زندهست! تو رو خدا بابا بگو علی زندهست.
بابا سرش را برگرداند آنطرف تا اشکهایش را نبینم. با بغض گفت: «بابا جان، فرشته، میدانی چی شده؟»
قلبم از جا کنده شد. دلم سفت و سخت شده بود. سرم را گرفتم رو به آسمانِ سرد و یخزده. گفتم: «ای خدا... چرا کسی راستش رو به من نمیگه! خودم میدونم، میدونم علی آقا شهید شده. ای خدا... حالا من چه کار کنم؟»
مهدی بخشی
جملهای از علی آقا زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
محمد
«کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
نورا
جملهای از علی آقا زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
مهدی بخشی
مادر چه بوی خوبی میداد.
دیدی
«کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
monireh
با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابشِ دیدم. دستشِ گرفتم و گفتم: ‘مصیب، من و تو همۀ راهکارها رِ با هم قفل کردیم. تو رِ خدا این راهکار آخریِ به من بگو. ’ مصیب جواب نداد. دستشِ سفت چسبیدم. میدانستم اگه تو خواب دست مرده رِ بگیری و قسمش بدی، هر چی بپرسی جواب میده. گفتم: ‘وِلت نمیکنم تا راهکارِ بهم نگی. ’ فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت: ‘راهکارش اشکه اشک. ’ فرشته، راهکار شهادت اشکه.»
دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادتِ با اشک میدی، اشکا و گریههای من عاجزِ روسیاهِ قبول کن.»
maryhzd
علی آقا میگفت: «تمام ارزشها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوشبویی بودند که خدا آنها را چید. خداوند آنها را برگزید. شهدا زندهاند. شهدا برای کسانی زندهاند که راهشان را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا...»
منصوره خانم مویه میکرد.
حسنا
«کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
h.s.y
«خدایا، خودت از نیاز همۀ بندههات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مُردن ننگه. خدایا، شهادتِ نصیبم کن.»
کاربر ۸۶۶۸۳۱
وقتی برای ما صحبت میکنه، اول حرفاش به نقل از امام علی، علیهالسلام، میگه: ‘وجدان تنها محکمهایه که نیاز به قاضی نداره.
monireh
«زیاد آرزو نکنین، چون مرگ به آرزوهای شما میخنده.»
monireh
عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه. اگه این آبا رِ یه جا جمع کنیم، گنداب میشه. من دوست دارم مثل این دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هر کاری میکنم. تو هم همینطوری. نه؟
محمدرضا میرباقری
بغضم داشت سر باز میکرد. دلم نمیخواست بروم. دلم نمیخواست از علی به این زودی جدا بشوم. گفتم: «مادر نریم.»
مادر اشک میریخت.
گفتم: «بابا بمونیم.»
شانههای محکم بابا میلرزید. پاهای من میلرزید. دستهایم یخ زده بود. دلم به این زودی برای علی تنگ شده بود. در آن لحظات دلم میخواست همه بروند و من تنها باشم. دلم میخواست علی مثل چند دقیقۀ پیش کنارم بایستد و از او بپرسم: «علی آقا، زینبوار یعنی چطوری؟»
یه جوون
«کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
امالبنین
محمدعلی که بزرگتر شد، شبهای تابستان روی پشتبام یا همان حیاط میخوابیدیم. محمدعلی بهانۀ پدرش را میگرفت.
ـ پدرجون من کجاست؟
ـ رفته پیش خدا.
ـ چرا نمیآد پیش من.
ـ چون از اون بالا مواظب ماست.
ـ خُب تو که میگی خدا مواضب ماست. تازه مادرجون و باباجون و تو مواظِبَمی.
جواب کم میآوردم. مثل همیشه حرف را عوض میکردم.
ـ اون ستاره رو میبینی؟
محمدعلی با شادی میگفت: «آره.»
ـ اون ستاره پدرجونِته.
محمدعلی شاد میشد. دست دراز میکرد تا پدر جون را بغل کند. نمیشد. نمیتوانست. میزد زیر گریه. هر کاری میکردم آرام نمیشد. بغلش میکردم و میبوسیدمش. بوی علی آقا را میداد. به یاد او صدایش میکردم «علی جان». همه به یاد علی آقا به محمدعلی میگفتند «علی». علی جان، بچهام، اغلب شبها با گریه خوابش میبرد.
العبد
علی آقا روی تپهای نشسته بود و داشت دربارۀ جادۀ امالقصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت میکرد. میگفت هواپیماهای دشمن، علاوه بر آنکه مناطق عملیاتی را بمباران میکردند، گاهی از آن بالا تیرآهن و سنگ و گونیهای شن بر سر رزمندگان میریختند.
مهدی بخشی
من به نیروهام همیشه میگم...» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم، زهرا خانم. شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو یه جامعه حرف اولِ میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعۀ ایدهآلی داریم. اگه اخلاق افراد یه جامعهْ اسلامی و درست باشه، کشور مدینۀ فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه آدمی رو که در مسیر اشتباه راه میرفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن: ‘جبهه دانشگاه آدمسازیه. ’ اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل به فرمایشهای امام باشیم.»
محسن
برگشا کام زبان تا که تو داری حرکات
دم به دم بر گل رخسار محمد (ص) صلوات»
محمدرضا میرباقری
اما تا پیش من میآمد، درد دلش شروع میشد.
میگفت: «از اول جنگ تا به حال یک گردان از دوستا و رفیقام شهید شدهان؛ اما هنوز من زندهام. امیر چهار ماه بود رفته بود جبهه. من هفت ساله تو جبههام. این انصاف نیست! من چه کار کردهم که خدا من ِقبول نمیکنه و در عوض به این زودی امیرِ میبَره. چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم!»
مهدی بخشی
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان