
بریدههایی از کتاب روشنایی های فلسفه
۲٫۳
(۸)
سرنوشت هر حقیقتی این است که به آن بخندند تا اینکه بهطور عمومی آن را به رسمیت بشناسند.
امیر
زن: بعد، اگه خدا وجود نداشته باشه وقتی میمیریم چه اتفاقی میافته؟
مرد: هیچی. گَرد میشیم. دیگه وجود نداریم. همین.
زن: راست میگی! پس اهمیتی نداره که کسی توی زندگیش آدم مهربان و سخاوتمند و بافکری باشه، و یکی دیگه زندگیِ خشن و خودخواهانهای داشته باشه! در هر دو حالت، نتیجه یکیه: عدم. پس تصمیمهایِ زندگیشون چطور میتونن معنیِ عینی داشته باشن؟
امیر
ممکن است آنطور که دلمان میخواهد موفق نشویم، یا کار به نظرمان بیش از اندازه سخت بیاید، یا متوجه شویم که هنوز آمادگی پذیرفتن مسئولیتش را نداریم و مضحکهٔ عام و خاص میشویم. اینها بیش از اینکه نقطهضعفهای شخصی باشند، حاکی از اضطرابهای روحیِ قابلدرک هستند. در پشت بیعملی ما پیشبینیِ فاجعه نهفته است. در این وضعیت، ذهن ما بدترین حالت را تصور میکند. اما وقتی که ترسِ از هیچکارینکردن بالاخره بر ترس فلجکننده از انجام بدِ کاری غلبه کند، شروع به کار میکنیم.
امیر
هرگز نباید به خودمان اجازه بدهیم که دچار سادهلوحی شویم و حساسیتمان را نسبت به امور از دست بدهیم. هنگامی زندگی حقیقی داریم که این کشمکشها و تعارضات را عمیقتر حس کنیم. وجدانِ آسوده، اختراع شیطان است
امیر
آلدوس هاکسلی میگفت: «مرگ تنها چیزی است که موفق به خدشهدارکردن آن نشدهایم!»
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
لنین (۱۸۷۰- ۱۹۲۴)، رهبر بلشویکها و عامل اصلی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، میگفت: «این حقیقت دارد که آزادی گرانبهاست - آنقدر گرانبها که باید آن را جیرهبندی کرد.»
در مقابل، جان استوارت میل (۱۸۰۶- ۱۸۷۳)، فیلسوف بریتانیایی، معتقد بود: «اگر کل بشر منهای یک نفر یک نظر داشته باشند و فقط یک نفر نظر مخالف داشته باشد، بشر در ساکتکردن آن شخص توجیهی بیشتر از این ندارد که اگر آن شخص قدرت داشت، در خاموشکردن کل بشر توجیه داشت.»
نظامهای سیاسیای که از این ایدهها الهام گرفتهاند، رفتارهای مختلف با مردمان دارند.
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
واقعاً؟! تحوّلِ زیستی، بهمعنیِ بقایِ «قویترین» ه، نَه «اخلاق». قراردادِ اجتماعی هم معنیش اینه که نژادپرستی، تعصّب و بیرحمی واقعاً نادرست نیستن. فقط ازقضا، مردمپسند نیستن.
امیر
آن قفس، قفس شیمیایی نیست. قفسِ خود ماست. باید راجعبه اعتیاد جور دیگری فکر کنیم. انسانها نیازی عمیق به ارتباط و پیوند دارند. وقتی شاد و سرحال هستیم، با آدمهای دوروبَرمان پیوند داریم. اما وقتی در زندگی آسیب میبینیم و انزواطلب میشویم و ضربه میخوریم و دیگر نمیتوانیم شاد و سرزنده باشیم، وابسته به چیزی میشویم که ما را تسکین بدهد
امیر
دارد: «همسایهات را مثل خودت دوست داشته باش.» خُب، بهاینترتیب، کدامیک مهمتر است؟ عشق به خدا یا عشق به همسایه؟ پاسخ او این بود: «بله.» ـ خود سؤال حاکی از درنیافتن نکتهٔ اصلی است. از دیدگاه دینی، آنها هر دو، دو روی یک سکه هستند. عشق شما به خدا با عشقتان به مردم جلوهگر میشود، و بالعکس. آنها از هم جداییناپذیرند. پس روشن است که عشق آگاپِه، در درجهٔ اول، احساسی نسبت به کسی دیگر نیست که به شما دست میدهد، مثلاً در این عبارتِ «من عاشق شدم!» عشق یک عمل است. عشق انتخابی است که میکنید تا نیکبختی مردم را بجویید بهجای اینکه در پی عافیت خودتان باشید.
امیر
به نظر میرسه قضیه اینه که از دیدگاه یک انسان معمولی، بنا بر عهد عتیق، کار خدا ممکنه غیرعادلانه به نظر برسه. اما دیدگاه خدا بینهایت بزرگتره. خدا کُنشی پویا با کل عالم و با تمام پیچیدگیهای اون داره وقتی تصمیم میگیره. و این همون چیزیه که حکمت او خونده میشه.
امیر
خُب، اولی گذشت زمان است. منتقد در اینجا میگوید: «نسلها میآیند و میروند. اما زمین مدتی دراز پیش از ما بوده و مدتهای دراز پس از ما خواهد بود. هیچکس مردمان روزگاران دور را به یاد نمیآورد. و کسانی که هنوز نیامدهاند هم در یاد آیندگان پس از خود نخواهند ماند و همه فراموش میشوند. و بهاینترتیب، در مقیاسی کیهانی، همهٔ ما یک سوسو و پرتوی ناچیز هستیم.» ـ
امیر
این موضوع منتقد را به سوی دومین ملاحظهٔ نگرانکننده راهنمایی میکند: اینکه همهٔ ما روزی نیست و نابود خواهیم شد. منتقد در ادامه میگوید: «سرنوشت انسانها هم مثل حیوانات، مرگ است. همهٔ انسانها، نیکوکار و تبهکار، خوب و بد، آنان که به پیشگاه خدا قربانی دادند و آنان که قربانی ندادند، همه در این سرنوشت سهیماند. همهٔ این فعالیتها و جنونها به پایان میرسد، و آنگاه همه به مردگان میپیوندیم.» ـ واقعاً کتاب نگرانکنندهای است!
امیر
«کسی که نمیتواند گذشته را به یاد بیاورد، محکوم به تکرار آن است.»
امیر
کسی که نمیتواند رابطهٔ دوستانهای با دیگران داشته باشد با خدا هم نمیتواند رابطهٔ خوبی داشته باشد، زیرا ناتوان از مشارکت است. و جایی که مشارکتی وجود ندارد، هیچ دوستی هم در کار نیست. انسان خردمند معتقد است که آسمان و زمین، و خدایان و آدمیان، با اصلِ مشارکت، با دوستی و نظم، و با خویشتنداری و دادگری در کنار هم هستند. به همین دلیل است که عالم، «کازموس» (کیهان) خوانده میشود.
امیر
زندگیِ بررسیشده، دلمشغول «حقیقت» و «خوبیِ» اشیاست، چون به این طریق، شخص میتواند سر از معنای خوبی و بدی در بیاورد و تصمیمهای درست بگیرد. انسان بدون آموزش صحیح و بدون خویشتنداری، همیشه به ورطهٔ لذتجویی و جلبنظر دیگران میافتد و از زندگیِ بررسیشده دور میشود. باید در زندگی هدف داشته باشیم. زیرا، بنا بر نظر سقراط، زندگیِ بررسیشده زندگیای است که شخص در آن هم با دیگران و هم با خود در گفتوگوی یکپارچه است؛ گفتوگو دربارهٔ معنی و حقیقتِ اصطلاحاتی مانند «فضیلت» و «خیر» برای نیل به ارزشهای مرتبط با آنها
امیر
پیر: خُب، نصیحتی که میخوام بهت بکنم شاوْن، اینه که مجبور نیستی ثروتمند باشی تا خوشبخت باشی. کارایی رو بکن که واقعاً دوست داری و به تو احساسِ خوب و باارزشی میدن. چون وقتی تو شادی، بقیه هم شادن.
امیر
در زندگی چیزهای زیادی هستند که باعث میشوند بیتاب و سرگشته شویم و از این شاخه به آن شاخه بپریم. وقتهایی هست که پر از اضطراب و دلهره میشویم. بااینحال، به کارهای عادیمان ادامه میدهیم و قرارهایمان را با کسانی که در اضطرابهایمان آنها را نادیده میگیریم حفظ میکنیم. اما در خلوت و تنهاییهایمان، در عمق آرام وجودمان در شب، در یک بزرگراه، یا در سکوت ابریِ اول صبح، آن حس به ما دست میدهد. انگار هر کاری میکنیم خیلی اهمیت دارد. ولی باید فروتن باشیم و این موضوع را درک کنیم که هر کاری که میکنیم و هرچه هستیم، وقتی از فاصلهٔ کافی دیده شوند، ممکن است آنقدرها هم مهم نباشند.
امیر
کارهایمان زیاد مبالغه میکنیم. باید یاد بگیریم که از جایگاهمان در گُسترهٔ وسیعتر چیزها و زیباییهای آن درک راحتتری پیدا کنیم، و خودمان را از اضطرابهای دائمیای که توان ما را تحلیل میبرند، آزاد کنیم. باید چشمانداز تازهتری برای زندگیهای کوتاه و پراضطرابمان پیدا کنیم.
امیر
ابوالحسن خرقانی، عارف نامدار، در این زمینه میگوید: «مردمان سه گروهاند: یکی ناآزرده با تو آزار دارد. و یکی بیازاری بیازارد، و یکی که بیازاری نیازارد.»
vahidk
بیاییم آنچه را که میدانیم خوب است تحسین کنیم، و آنچه را که میدانیم بد است نادیده بگیریم
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
«اکثر مردم، مردمان دیگرند. افکارشان عقاید و آرای دیگران است، زندگیهایشان ادادرآوردن، و عواطف و احساساتشان نقلقول.»
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
آنها در تعاملات روزمرهشان با دیگران، خودشان را در پشتِ شخصیتی دروغین، پشت نقابی پنهان میکنند تا به خواستههای خود برسند. آنها نهتنها ناتواناند از اینکه از خودشان بپرسند دنبال چه چیزهایی باید بروند و بفهمند که چه چیزهایی واقعاً خواستنی و ارزشمند است، بلکه به دیگران هم حسّی نادرست از تمایلات خود و چیزهایی که فاقد آنها هستند القا میکنند. این افراد هیچ شخصیت یا خویشتن حقیقی ندارند- خویشتنی که به آن اندیشیده باشند، خویشتنی که با خودنگریِ نقادانه پرورش یافته باشد. آنچه در پشت نقاب اجتماعی این افراد پنهان است، چیزی نیست که خودشان پدید آورده باشند، بلکه تقلید منفعلانهای از دیگران است. این تصویر ناخوشایند از انسان عادی، از تأملات افلاطون راجعبه تفاوت میان زندگی سقراط و زندگیهای بررسینشده برمیآید.
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
پس از پایان جنگ جهانی دوم و «پس از آن همه فجایع و در پایان جنگی که آلمان آشکارا در آن شکست خورد، سربازی که دچار قطع عضو شده بود به محقق صاحبنام، ویکتور کلمپرر، گفت: "هیتلر هیچوقت دروغ نگفت. من به هیتلر ایمان دارم." او به کلمپرر گفت: "فهم بیفایده است. شما باید ایمان داشته باشید. من به پیشوا ایمان دارم."»
«فهم بیفایده است.» چه چیزی در ذهن و ضمیر این سرباز میگذشت که باعث میشد ویرانیها و کشتارهای میلیونی و حتی پای قطعشدهٔ خودش را آنطور تفسیر کند و در درستیِ آرمان و اعمال پیشوا تردید نکند؟ این «تصویر ذهنی» ریشه در چه چیزهایی داشت؟ او چرا «ایمان» داشت که دروغی در کار نبوده؟ چرا درجهای از تردید یا تأمل و درنگ را لازم ندید؟ یا شاید حرف هموطنش نیچه درموردش صادق بود که میگفت: کسانی که نمیتوانند برای خودشان انضباطی شخصی بهوجود بیاورند، خیلی سریع کس دیگری را خواهند یافت که این کار را برای آنها انجام بدهد.-
کاربر ۵۶۵۲۳۳۵
حجم
۷۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
حجم
۷۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۷۰%
تومان