بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب صد سال تنهایی | طاقچه
تصویر جلد کتاب صد سال تنهایی

بریده‌هایی از کتاب صد سال تنهایی

۳٫۹
(۱۱۳)
زمان نمی‌گذرد، بلکه در یک دایره به دور خود می‌چرخد و تکرار می‌شود
⚽️ kaka ⚽️
یک مرتبه از او پرسید عشق چگونه است و چه حسی دارد، و خوزه آرکادیو سریعا پاسخ داد: «مانند زلزله است!...»
ــسیّدحجّتـــ
«بدبختی تازه، بدبختی قدیمی را از یاد انسان می‌برد.»
ali sfandiari
نگرانی من از این است که می‌بینم تو با آن همه نفرتی که از نظامیان داشتی، با آن همه مبارزه بر ضد آن‌ها و آن همه تفکرات آرمانی خودت، در نهایت شبیه آن‌ها شده‌ای!
⚽️ kaka ⚽️
بدان هیچ آرمانی در زندگی ارزش این همه حقارت و خواری را ندارد!»
سما
آمارانتا گفت: «شما مردها چقدر عجیب هستید!... از یک طرف تمام عمر خود را به جنگ با کشیش‌ها سپری می‌کنید و از سوی دیگر به معشوقه‌تان کتاب دعا هدیه می‌دهید!»
MisSSis
ارواح حتی بعد از مرگ نیز آرامش ندارند و باز در جستجوی یافتن آن چه هستند که در دنیا به دنبالش بوده‌اند
⚽️ kaka ⚽️
یک لحظه دوستی، از یک عمر کینه ارزشمندتر است
راحله
بدان هیچ آرمانی در زندگی ارزش این همه حقارت و خواری را ندارد
nooshin
«همه‌ی اشیاء جان دارند، تنها باید آن‌ها را بیدار کرد.»
sobhanesi
شگفت‌انگیزش، آدمی زمینی بود که قادر نبود از امور جزئی زندگی روزمره بگریزد. از درد پیری گلایه می‌کرد، از ناچیزترین مشکلات مالی می‌نالید و مدت‌های طولانی بود که لبخند نمی‌زد، چون بر اثر بیماری اسکوربوت تمام دندان‌هایش ریخته بود. در آن نیمروز داغ و تبدار که ملکیادس از اسرار خود پرده برداشت، خوزه آرکادیو اطمینان یافت که دوستی عمیقی میان آن دو به وجود آمده است.
مهدی تمدن رستگار
بدون ترس از خدا سوال می‌کرد که آیا واقعا خیال می‌کند مخلوقاتش از آهن ساخته شده‌اند که بتوانند این همه درد و عذاب را تحمل کنند؟
مهدیه
گفت: «روی زخم‌هایت سنگ داغ بگذار...»
کاربر ۲۱۸۲۰۸۳
بدون آن‌که احساساتی شود، به نزدیکان خود فکر کرد
⚽️ kaka ⚽️
«دوستان چیزی جز یک مشت کثافت نیستند!»
مهدیه
در خانه‌های خود نشسته بودند و با نگاهی مات و بازوانی به هم گره خورده به صدای گذشت زمان گوش می‌کردند، زمان بی‌پایان، زمانی که از بس به این باران خیره شده بودند، دیگر تقسیم آن به سال‌ها و ماه‌ها، و تقسیم روزها به ساعت‌ها از نظرشان بی‌فایده بود.
⚽️ kaka ⚽️
او آن‌قدر پیر شده بود که اعضای خانواده با او همچون یکی از آن جنازه‌های متحرکی که مانند شبح در اتاق‌ها می‌گردند و پا بر زمین می‌کشند و با صدای بلند روزگار خوش گذشته را به خاطر می‌آوردند رفتار می‌کردند؛ از آن افراد کهنسالی که کسی به آن‌ها توجه نمی‌کند و به یادشان نیست تا این که یک روز جسدشان را در رختخواب پیدا می‌کنند.
محمد
«بدبختی تازه، بدبختی قدیمی را از یاد انسان می‌برد.»
محمد
یک لحظه دوستی، از یک عمر کینه ارزشمندتر است
مهدیه
«گوساله‌ها... یادتان باشد زندگی بسیار کوتاه است!
مهدیه
از او پرسید عشق چگونه است و چه حسی دارد، و خوزه آرکادیو سریعا پاسخ داد: «مانند زلزله است!...»
mehran ebadi
از او پرسید عشق چگونه است و چه حسی دارد، و خوزه آرکادیو سریعا پاسخ داد: «مانند زلزله است!...»
mehran ebadi
همواره زیر لب می‌گفت: «بهترین دوست آدم، کسی است که مرده باشد!»
mehran ebadi
صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکز مترجم: سید حبیب گوهری‌راد
asma.
یک شب از سرهنگ جرینلدو مارکز سؤال کرد: «دوست من، تو چه هدفی از جنگیدن داری؟» سرهنگ جرینلدو مارکز یکه‌ای خورد و گفت: «خوب مشخص است... برای سربلندی حزب آزادیخواه!» سرهنگ اورلیانو بوئندیا که از وحشت دوست خود سرخوش شده بود، گفت: «بله... اما من به تازگی فهمیده‌ام که فقط برای غرور خودم است که می‌جنگم...» سرهنگ جرینلدو مارکز با تعجب گفت:«اما این که خیلی بد است!» ـ «ولی بهتر از این است که آدم هرگز نفهمد که برای رسیدن به چه هدفی می‌جنگد!» سپس به چشمان او زل زد و با لبخند ادامه داد: «و یا مانند تو، برای رسیدن به هدفی بجنگد که برای هیچ‌کس معنی و مفهومی ندارد!»
mehran ebadi
گاهی اوقات هم اتفاقات غیرمنتظره‌ای روی می‌داد که او با هوش و درایتش آن‌ها را حل می‌نمود، مثلا" یک روز بعدازظهر آمارانتا در ایوان گل‌ها نشسته بود و گلدوزی می‌کرد که اورسولا با او برخورد نمود. آمارانتا معترض شد و گفت: «تو را به خدا مراقب باش، چرا به جلوی پایت توجه نمی‌کنی؟» اورسولا با تندی و با قیافه‌ای حق به جانب گفت: «مقصر تویی که سر راه نشسته‌ای!» این اتفاق برای اورسولا حقایقی به همراه داشت و او متوجه موضوعی شد که هرگز کسی آن را نفهمیده بود، این نکته که با گذشت سال، خورشید به شکل نامحسوسی تغییر مکان می‌دهد و کسانی که روی ایوان می‌نشینند، ناچار بدون این‌که ملتفت باشند، کم‌کم جای خود را تغییر می‌دهند. از آن روز، کافی بود اورسولا تاریخ را به یاد داشته باشد تا بفهمد آمارانتا دقیقا در کجای ایوان نشسته است.
محمد
این‌گونه خوزه آرکادیو بوئندیا سه سکه‌ی طلا را در یک تابه ریخت و با براده‌ی مس و زرنیخ زرد و گوگرد و سرب ذوب کرد. پس از آن همه را با حرارت بالا در قابلمه‌ای از روغن جوشاند تا این‌که تبدیل به مایع غلیظ و بدبویی شد که بیش‌تر به آب نبات سوخته شبیه بود تا طلا. در این روند مأیوس‌کننده‌ی تقطیر، ارثیه‌ی باارزش اورسولا بر اثر ذوب شدن به همراه هفت فلز سیاره‌ای، مخلوط با جیوه و بعد جوشانده شدن در چربی خوک به مشتی تفاله‌ی سوخته تبدیل شد و به ته قابلمه چسبید.
marjan
ملکیادس می‌گفت: «دانش، فاصله را از میان برده است... انسان به زودی قادر خواهد بود که در خانه‌اش تکیه بدهد و آن‌چه را که در هر نقطه از جهان روی می‌دهد، ببیند.»
سپیده
«دانش، فاصله را از میان برده است... انسان به زودی قادر خواهد بود که در خانه‌اش تکیه بدهد و آن‌چه را که در هر نقطه از جهان روی می‌دهد، ببیند.»
فاطمه
«بدبختی تازه، بدبختی قدیمی را از یاد انسان می‌برد.»
masum75

حجم

۶۸۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۰ صفحه

حجم

۶۸۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۰ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان