بریدههایی از کتاب شطرنج با ماشین قیامت
۴٫۱
(۵۷)
سؤال نکن! جواب بده! What (وات) یعنی چه؟
💚💜F.T.M.H💜💚
وقتی پرویز فرمان را پیچاند؛ با هر دو دستم آن را گرفتم. ترمز کرد.
ـ چته؟
ـ نپیچ! چرا میری اینجا؟
ـ خب، یه مشتری نقدِ دیگه اینجاس. لامصب! میذاری به کارمون برسیم یا نه؟
باز در تصمیم گیری مردد ماندم. از بچهگی که فهمیدم چنین جایی وجود دارد؛ حتی از رد شدن از خیابانهای کناریاش هم به شدت بیزار بودم. با آن که بعد از انقلاب، درِ بزرگِ آهنی و قلعه مانندش را کنده و همه زنها را برده بودند؛ باز هم یک بار نشده بود که از این محله رد شوم.
پرویز درست وارد محوطه شده بود. خانههای کوچک و قدیمی، به ردیف، بدون هیچ شکل خاصی. حس کردم که این خانه و محله را فقط برای همان لحظههای خوشگذرانی ساخته بودند. هیچ معیاری نداشتند؛ جز چهاردیواری بودن و پنجرههای بزرگ. و مردهایی که وارد محوطه میشدند؛ چند قدمی در این کوچهی بنبست راه میرفتند؛ خانهای را انتخاب میکردند و بعد...
چشمهایم را بستم و ناخودآگاه دست به پای راستم بردم. چرا پس از سالها، باید به یادِ جای باتومِ پاسبان، بر پایم میافتادم؟ هنوز حس ناخوشایند آن ظهر تابستان که از این جا سر در آوردم باهام بود.
سینا
همیشه همین طور بود. انتظار شدید خواستهای را میکشیدم و لحظهی وصال، ماجرا به صورت دیگری در میآمد.
موعود
اگه الان یکی از ترکشهای سقف به قلب یهودا برخورد کرده بود؛ حتماً بقیهی حواریون داد میزدند: یهودا ترکش خورد! یهودا شهید شد! و تا آخرِ قیامت، همه یهودا را به جای خائن، شهید مینامیدند: آه این یهودای عزیز که در تابلوی شام آخر، خود را حائل بین ترکشها و مسیح کرد و به جای آن مصلوب بزرگ، شربت شهادت نوشید.
علاقه بند
ـ خودتو با سیگارِ مفتی خفه نکنی!
سرباز خندید. و در همان حال، دستش را برای زدن پکی دیگر، به دهان نزدیک کرد. دکمههای پیراهنش تا نیمه، باز بود.
ـ بیخیال!
ـ آره، بیخیال! طناب مفتی هم اگه گیرت بیاد؛ خودت رو دار میزنی! نه؟
نقطه ویرگول
بهم میگفت برات کفش میخرم؛ لباس میخرم؛ فقط، خوشگل خانم! بشین کنارم؛ همه ببینن چه تیکهای تور زدم!
... منزلگه یاران اینجاست! میدان سواران اینجاست! تشنه لبان را برگویید! سرچشمهی باران اینجاست!
سعی کردم زمان فرضی فرود آمدن دستان بچهها بر سینهها را حساب کنم و همراه با آنان، دست راستم را بر سینه بکوبم
سینا
عقربهی ثانیه شمار، بر عکس ساعتهای دیگر، هیچ تأملی بر اعداد نمیکرد و بیتأمل، با سرعتِ یکسان به راهش ادامه میداد تا دوباره به سر جای قبلیاش برسد و باز هم تکرار و تکرار. و عقربههای دیگر، هنوهنکنان به دنبالش. و دوباره عقربهی ثانیه شمار به سانِ یک دوندهی دوِ امدادی، از روی عقربهها میگذشت و آنها را ریشخند میکرد.
موعود
اون دو تا میرن اون دنیا. و چون شهید شدهن؛ فرشتههای کاتب مجبورن اسمشون رو تو ردیف بهشتیها بنویسن. بعد که پل صراط رو منفجر کردن؛ چون فرشتهها، بعد از مرگِ آدم، هیچ کاری نمیتونن بکنن و تو پرونده دست ببرن؛ هاج و واج میمونن. پروندهی دو تا شهیدی رو دستشون میمونه که چوب لای چرخِ قیامت خدا گذاشتن. این یعنی یک کودتای واقعی! دنیا رو چه دیدی؟ شاید جهنم رو هم سرد کردن و با آدمای خوشفکر جهنمی، توپخانه ساختن و یه روز که همه تو بهشت، مست و لایعقل افتادهن، دامب و دامب و دامب، مثل الآن، زدن و بهشت رو گرفتن. آره! چرا نشه؟ این یک انتقام واقعییه! حساب و کتاب قیامت کاملاً به هم میریزه.
علاقه بند
به گورستان حملش میکردند؟ با وجود بیل میکانیکی که صبح تا غروب، زمین آنجا را میشکافت چیزی به نام وقتکُشی برای کندنِ قبر وجود نداشت. یکی از آن صدها قبر آماده... "
مها
"این دو گلولهی جدید، کلافهشون میکنه. خدایا! ما رمیت رو به گلوله خوندم. تو خودت انتقام مادری رو که امشب توی سردخونهاس و بچههاش که تو این شبِ زمستونی، بدون مادر خوابیدن؛ رو هر طور که صلاح میدونی بگیر! نگذار این ماشین بر ما مسلط بشه! ما آخرین کاری را که در توانمون بود؛ انجام دادیم. خدایا! تو خودت بهتر از هر کسی میدونی که همهی این بچهها، میتونن از این شهر برن و مثل خیلیها که ادعای بندگی ات رو دارن راحت یک گوشه بشینن و فقط دعا کنن. پس به این حرکت، برکت بده! "
موعود
آقا! با این گیتی بحث نکن! خیلی خطرناکه!
ـ ظهر مزهاش رو چشیدم. همین؟
ـ یعنی سر تو هم بلا آورد؟ شلوارت را کشید پایین؟!
... چی داری میگی؟ با چماق زد؛ ماشین رو خرد کرد!
ـ شانس آوردی؛ آقا! شانس آوردی. این گیتی خوشگله، اصلاً معروف بود که با هر کی جر و بحثاش بشه؛ فقط دست میکنه، وسط خیابان؛ شلوار طرف رو، جلوی همه میکَنه!
با تعجب، به زن نگاه کردم.
ـ تو خیابون، جلوی همه، شلوار مردها را میکَنده؟
انگار که حرف کاملاً ابلهانهای زده باشم؛ رو تُرش کرد.
ـ شلوار مردا؟ شلوار مردا؟ نه، آقا! پیژامهی زنهای همسایه رو!
ـ راست میگی؟
ـ بیا، آقا! اینا رو رها کن، بریم! این زن، از سگِ هار بدتره!
بیاختیار دست به فانسقه بردم. محکم شلوارم را نگه داشته بودم
سینا
خانم مادرته! عمّته! مادر قحبه!
و شترق در را به هم کوبید. چند لحظهای طول کشید تا موج این انفجار رهایم کند. بعد سوار ماشین شدم.
در حال حرکت بودم که حس کردم؛ کمکم در حال عصبانی شدن هستم.
"به مادر من فحش داد! به مادر من، که تا حالا آزارش به او نرسیده! مگه من چی گفتم؟ با احترام صداش کردم. غذا برایش بردم. زهر مار بخوره! زنیکهی نفهم! اون از صبح که روسریش رو در میآره و این از حالا، که جواب ادب منو با فحش میده. شعور نداشت حتی سراغ پرویز رو بگیره. باشه. باشه. اگر برات غذا آوردم! گور پدر مهندس! برای اونم غذا نمیبرم. مگه من نوکر پدرشونم؟ شب تا صبح دیدهبانی و صبح هم ملاقه به دست و پیشبند به کمر، نوکر گیتی خانم و مهندس دیوانه! فعلاً فقط غذای مقر را میدم و بس. بقیه هم به جهنم! مثل آدم برن از مسجد غذا بگیرن. اصلاً تقصیر این پرویزِ ترکش خوردهاس که تمام این بلاها داره سر من میآد. "
سینا
اصل عملیات اینه که اسدالله و محمد شهید بشن. بعد میرن اون دنیا. قراره طی یک عملیاتِ برنامهریزی شده، پل صراط رو منفجر کنن و از خدا انتقام بگیرن!
مهندس پس رفت و بِروبِر نگاهم کرد.
ـ دروغ میگی!
پس اینقدر عاقل بود که چرندیات و شوخیهای بین من و اسدالله را قبول نکند. ادامه داد:
ـ اگه راست میگی، مواد منفجره رو از کجا میآرن؟
یاد قبرها افتادم و گلولههای منفجر نشده.
ـ جنابعالی، اگه یک بار سری به قبرستون میزدی؛ میدیدی که چهقدر قبر هست که گلولهی توپِ عمل نکرده، سوراخشون کرده. پل صراط هم که خیلی باریک و نازک ساخته شده؛ تا کسی نتونه ازش عبور کنه. طبق محاسبات ما، یک گلولهی ۱۲۰ میلیمتری عمل نکرده، کافیه که این پل رو دود کنه؛ بفرسته هوا! حالا این دلیل، برای کمک کردنِ تو به عملیات، کافی هست یا نه؟
سرگشته
"قدرت دیدِ گربه، نباید مانند قوهی بینایی قورباغهی امیر باشد. اگر گربهی بدبخت هم، مانند قورباغه، منتظر حرکت غذایاش میماند؛ چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ فرقِ این دو، در چه بود؟ گربه، مردهخواری میکرد؛ مثل امشب، که مهندس، غذای این دو زن را به حیوان داده بود و قورباغه، زندهخوار بود؛ دقیقاً مانند ماشین قیامت...!"
موعود
دربارۀ سه روز از زندگی ِ یک پسر شانزدهسالۀ بسیجی است که دیدهبان توپخانۀ ایران و تجسّسگر مقرهای اسقرار دشمن است. ما هرگز نام جوان را نمیفهمیم، اما مطابق نقشی که بهعنوان مسئول گروه آوارگان ِجنگ دارد، نام رمزیاش موسی است. زیرکی و کنجکاوی سیریناپذیرش، برای ساختن یک رزمندۀ بسیجی موفق از او کافی است. اما به خاطر جوانی، تجربیات و ادراکش از زندگی و نیز ذات انسان محدودیتهای قابلفهمی دارد.
مسئولیت دو کار به رزمندۀ جوان واگذار میشود: نخست، بعد از آنکه رانندۀ وانت غذا، بهشدت مجروح میشود، او مجبور است که غرور نوجوانیاش را کنار بگذارد و تنزل رتبهاش را از دیدهبانی توپخانه به یک تحویلرسان غذا پذیرا باشد. ثانیاً، ایرانیها متوجه میشوند که عراقیها به یک سیستم رادار پیشرفتۀ غربی (همان ماشین قیامتی که عنوان اثر است) دست یافتهاند که میتواند با دقت زیاد منبع آتش توپخانهشان را شناسایی کند. علاوه بر دیدهبانی برای توپخانهشان، رزمندۀ جوان حالا باید رادار دشمن را نیز بیابد،
پوریا
پیر که شدید؛ میفهمید. شاید بدتر از من. من کسی را در عمرم نکشتهم. ولی شما میخواید بکشید. الان جوانید و مغرور. به هیچ آیندهای فکر نمیکنید. سالها میگذره. تازه اگر از این جنگ، جونِ سالم به در ببرید. من هم از شما بدتر بودم. خیلی بدتر! حداقل ۳۵ سال زندگیتون رو، برای یک هدفِ پوچ، تباه میکنید. حالا هر چی میخواد، باشه. همهش پوچه! همهش!
Zeinab
و شب،
وقتی (عیسی) با دوازده شاگرد خود سر میز شام مینشست؛
به ایشان گفت: «یکی از شما به من خیانت میکند،...
آن که اول، دستش را با دست من، به سوی بشقاب دراز کرد» ...
آنگاه به ایشان فرمود: «امشب همهی شما مرا تنها میگذارید.
چون در کتاب آسمانی نوشته شده
که خدا چوپان را میزند و گوسفندانِ گلّه، پراکنده میشوند.»
پطرس گفت: «اگر همه، شما را تنها بگذارند؛ من از کنار شما دور نخواهم شد.»
عیسی به او گفت: «باور کن که همین امشب،
پیش از آن که خروس بخواند،
تو سه بار مرا انکار کرده، خواهی گفت که مرا نمیشناسی!»
انجیل (متی)
tizaras
محمد حداکثر هفت ثانیه میتوانست شاسی بیسیم را در حالت ارسال نگهدارد؛ و گرنه ترانزیستورهای بیسیم میسوخت.
پیرزن در طوفان هم دست بردار نبود. کاش شاسی دهانش بیشتر از هفت ثانیه کار نمیکرد.
Narges Nj
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۱۰۲,۰۰۰
۵۱,۰۰۰۵۰%
تومان