بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب احمق! ما مرده‌ایم | طاقچه
تصویر جلد کتاب احمق! ما مرده‌ایم

بریده‌هایی از کتاب احمق! ما مرده‌ایم

نویسنده:رسول یونان
انتشارات:نشر مشکی
امتیاز:
۳.۹از ۴۶ رأی
۳٫۹
(۴۶)
من نمی‌توانم باور‌کنم. فکر می‌کنم همه‌اش خواب می‌بینم. آخر چه‌طور ممکن است؟ مگر می‌شود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! ما تمام این کارها را کردیم، حتی از کوه پرت شدیم و خراشی بر نداشتیم. ـ احمق! ما مرده‌ایم.
Moti
باران آلبوم را ورق زد و به جوانی خود رسید. به درختی تکیه داده و ژست گرفته بود. پشت سرش در گوشه‌ا‌ی از آسمان، تکه ابری سیاه دیده می‌شد. ناگهان ابر شروع کرد به بزر‌گ‌شدن و لحظاتی بعد باران تمام صورت‌اش را خیس کرد... آلبوم را و زندگی‌اش را خیس کرد... آن روز، روز عجیبی بود. فقط در خانه‌ی پیرمرد باران باریده بود.
ROHAM
باران آلبوم را ورق زد و به جوانی خود رسید. به درختی تکیه داده و ژست گرفته بود. پشت سرش در گوشه‌ا‌ی از آسمان، تکه ابری سیاه دیده می‌شد. ناگهان ابر شروع کرد به بزر‌گ‌شدن و لحظاتی بعد باران تمام صورت‌اش را خیس کرد... آلبوم را و زندگی‌اش را خیس کرد... آن روز، روز عجیبی بود. فقط در خانه‌ی پیرمرد باران باریده بود.
علیرضا حساس
من نمی‌توانم باور‌کنم. فکر می‌کنم همه‌اش خواب می‌بینم. آخر چه‌طور ممکن است؟ مگر می‌شود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! ما تمام این کارها را کردیم، حتی از کوه پرت شدیم و خراشی بر نداشتیم. ـ احمق! ما مرده‌ایم.
Radicall
بد شانس در یک مزایده‌ی استثنایی برنده شده بود. خوش‌حال بود. ترجیح‌ داد سیگاری روشن‌کند و‌کمی قدم بزند. وقتی سیگارش را بر لب گذاشت، دستی جلو آمد و آن‌را روشن‌کرد. مرد تشکر‌کرد و به راه خود ادامه داد. کمی جلوتر، ماشینی که ترمزش بریده بود، در پیاده‌رو او را زیر‌گرفت. مرگ فندک‌اش را درون جیب‌اش گذاشت و سوت‌زنان از آن‌جا دور شد.
تو آدم خوبی هستی
من از این‌جا می‌روم! کسی نگفت نرو! راه افتاد
miss_yalda
اسم‌اش را گذاشته بودند تانیل، یعنی شناخته شو! اما وقتی بزرگ شد برای خودش ماسک خرید تا هیچ‌گاه شناسایی نشود. با این‌همه پدر و مادرش به آرزوی خود رسیدند. او در شهر معروف شد، اما نه با اسم تانیل. روزنامه‌ها و تلویزیون‌ها به او دزد ماسک‌دار لقب داده بودند.
Radicall
مرد دوست نداشت خانه را ترک کند، اما باید از آن‌جا می‌رفت. اهل خانه او را در جعبه‌ای چوبی‌گذاشتند و به دو مرد تنومند سپردند تا از آن‌جا دورش‌کنند. او می‌خواست فریاد بکشد و از بی‌مهری آن‌ها گلایه‌کند، اما نمی‌توانست. هرچه زور می‌زد صدای‌اش در نمی‌آمد. مرد مرده بود و نمی‌دانست.
zeynab
هیچ آن‌ها در یک روز برفی از هم جدا شدند. یکی به سمت شمال رفت دیگری به سمت جنوب. برف ردپای آن‌ها را پوشاند، طوری که انگار هرگز نبوده‌اند.
sonsky7
آخرین ترور پس از آن‌که آخرین ترورش را انجام داد، تصمیم‌گرفت بقیه‌ی عمرش را با شرافت زندگی‌کند، اما وقتی خواست ماسک‌اش را درآورد با مشکل روبه‌رو شد. ماسک برای همیشه به صورت‌اش چسبیده بود.
Fateme
اگر طاقت نیاوردی خودت را به دیوانه‌گی بزن تا تو‌را هم به تیمارستان بیاورند. مطمئن‌ام این‌جا به تو خوش می‌گذرد.
zeynab
آخرین ترور پس از آن‌که آخرین ترورش را انجام داد، تصمیم‌گرفت بقیه‌ی عمرش را با شرافت زندگی‌کند، اما وقتی خواست ماسک‌اش را درآورد با مشکل روبه‌رو شد. ماسک برای همیشه به صورت‌اش چسبیده بود.
تو آدم خوبی هستی
آلبوم را ورق زد و به جوانی خود رسید. به درختی تکیه داده و ژست گرفته بود. پشت سرش در گوشه‌ا‌ی از آسمان، تکه ابری سیاه دیده می‌شد. ناگهان ابر شروع کرد به بزر‌گ‌شدن و لحظاتی بعد باران تمام صورت‌اش را خیس کرد... آلبوم را و زندگی‌اش را خیس کرد... آن روز، روز عجیبی بود. فقط در خانه‌ی پیرمرد باران باریده بود.
R
کلافه مرد دوست نداشت خانه را ترک کند، اما باید از آن‌جا می‌رفت. اهل خانه او را در جعبه‌ای چوبی‌گذاشتند و به دو مرد تنومند سپردند تا از آن‌جا دورش‌کنند. او می‌خواست فریاد بکشد و از بی‌مهری آن‌ها گلایه‌کند، اما نمی‌توانست. هرچه زور می‌زد صدای‌اش در نمی‌آمد. مرد مرده بود و نمی‌دانست.
Fateme
ناگهان دخترک از جای‌اش بلند شد. پرستار متوجه شد و به سمت‌اش دوید: ـ بخواب دخترم! حال‌ات خوب نیست! دختر به پنجره اشاره کرد: ـ من شفا یافتم! پرستار وقتی پنجره را نگاه کرد، چشم‌های‌اش پر از اشک شد. پنجره باز بود و به چهار‌چوب‌اش نور ماسیده بود.
Fateme
دشت سوخته دشت سوخته بود، کبوتر جایی برای فرود آمدن نداشت. ناگهان چشم‌اش به شاخه‌ای افتاد و بی‌درنگ فرود آمد، اما شاخه‌ی زیر پای‌اش سفت بود. نتوانست تعادل‌اش را حفظ‌کند. خواست دوباره پرواز‌کند که دستی مانع‌اش شد و او را در چنگ گرفت. کبوتر روی لوله‌ی تفنگ شکارچی فرود آمده بود.
Fateme
اسم‌اش را گذاشته بودند تانیل، یعنی شناخته شو! اما وقتی بزرگ شد برای خودش ماسک خرید تا هیچ‌گاه شناسایی نشود.
paria
آن‌ها در یک روز برفی از هم جدا شدند. یکی به سمت شمال رفت دیگری به سمت جنوب. برف ردپای آن‌ها را پوشاند، طوری که انگار هرگز نبوده‌اند.
Moti
دشت سوخته بود، کبوتر جایی برای فرود آمدن نداشت. ناگهان چشم‌اش به شاخه‌ای افتاد و بی‌درنگ فرود آمد، اما شاخه‌ی زیر پای‌اش سفت بود. نتوانست تعادل‌اش را حفظ‌کند. خواست دوباره پرواز‌کند که دستی مانع‌اش شد و او را در چنگ گرفت. کبوتر روی لوله‌ی تفنگ شکارچی فرود آمده بود.
sama
با این‌همه، همان مردم ناباور وقتی از روی پل، چشم‌شان به ماه وسط رودخانه می‌افتد، تعادل خود را از دست می‌دهند و به این‌ترتیب افسانه‌های دیگری رقم می‌زنند.
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
تپانچه‌اش راکشید و یک نقطه‌ی سربی آخر داستان گذاشت.
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
آن روز، روز عجیبی بود. فقط در خانه‌ی پیرمرد باران باریده بود.
paria
لی بو شاعر افسانه‌ای چین وقتی از روی پل به داخل آب پرید تا ماه را بغل کند، غرق شد. زیرا آب وارد شش‌های‌اش شده و راه نفس‌اش را بسته بود. خیلی از مردم چین این افسانه را باور ندارند و آن‌را دروغ می‌دانند. با این‌همه، همان مردم ناباور وقتی از روی پل، چشم‌شان به ماه وسط رودخانه می‌افتد، تعادل خود را از دست می‌دهند و به این‌ترتیب افسانه‌های دیگری رقم می‌زنند.
الف.ژ
آن‌ها نباید عاشق شوند مرد به هم‌کارش گفت: من تو را دوست دارم! دخترک پرسید: از چی حرف می‌زنی؟ مرد جواب داد: از عشق! در درون دخترک، قطعه‌ای با صدای خفیف آژیرکشید. احساس خطر کرد و بی‌درنگ گفت: این برنامه برای من تعریف نشده!
کاربر ۸۷۴۵۶۹۹

حجم

۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۳۱ صفحه

حجم

۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۳۱ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان