این و بیشتر از اینها را قبول کرده بود - بخاطر اینکه بعد از این همه، زندگی براستی به معنای قبول کردن از دست دادن خوشیها است، یکی پس از دیگری، نه فقط خوشیهای او- که احتمال بهبودی اوضاع بود.
soleymani
آخرین باری که پسر تلاش کرده بود اینکار را انجام دهد، به گفته دکتر، روشش شاهکاری از نوآوری بود، اگر یکی از دوستان بیمار حسودش فکر نکرده بود که میخواهد پرواز کردن یاد بگیرد و جلوی کارش رابگیرد موفق میشد. کاری که واقعاً میخواست انجام بدهد این بود که در دنیای خود سوراخی ایجاد کند و فرار کند.
stephanie
زندگی براستی به معنای قبول کردن از دست دادن خوشیها است، یکی پس از دیگری،
pegahl
کاری که واقعاً میخواست انجام بدهد این بود که در دنیای خود سوراخی ایجاد کند و فرار کند.
helya
زندگی براستی به معنای قبول کردن از دست دادن خوشیها است، یکی پس از دیگری، نه فقط خوشیهای او- که احتمال بهبودی اوضاع بود. او به موجهای بیپایان درد فکر کرد که به هر دلیلی او و شوهرش مجبور بودند تحمل کنند. به غولهای نامریی که پسرش را به طرز غیرقابل تصوری آزار میدادند، به مقدار بیاندازهی عطوفتی که در دنیا وجود داشت، به سرنوشت این عطوفت که یا خرد میشود یا هدر میرود یا تبدیل به دیوانگی میشود، به کودکان مورد غفلت قرار گرفتهای که با خودشان در گوشههای جارو نکرده اتاقها زمزمه میکنند، به علفهای هرز زیبا که نمیتوانند از دست کشاورز پنهان شوند وناچار مجبورند سایه خم شده شبیه میمون او، همانگونه که سیاهی غول پیکرش نزدیک میشود، را مشاهده کنند که گلهای له شده را رها میکند.
افسون