وقتی به یاد تو میافتم، تمام وجودم به شوقت پرمیکشد. آه، آنّاجانم، من محتاج توام و این را احساس میکنم! وقتی آن لبخند روشن و آن گرمای شادانت را، که وقتی کنارت هستم قلبم را سرشار میکند، بهخاطر میآورم، شوق باتوبودن بر جانم پنجه میاندازد.
یاسمین
وقتی پیشت بودم، وقتی کنارت بودم، هیچ تصوری نداشتم که چهقدر دوستت دارم
یاسمین
بیحدوحساب دوستت دارم، اما انگار تقدیرم چنین رقم خورده که هرکسی را دوست دارم، آزار بدهم!
یاسمین
دهبار پشت هم حدس زدم که چه میآید، حتی آمدن صفر را هم پیشبینی کردم. چنان به شگفت آمدم که شروع کردم به بازی و ظرف پنج دقیقه صدوهشتادتالر هم بردم. آه، آنّاجان، آنجا اصلاً در حال خودم نبودم. فکر میکردم از آخرین قطار پیاده میشوم، شب را در فرانکفورت میمانم، اما هرچه باشد دستخالی نمیروم خانه! اینقدر ناراحت و شرمسار بودم بابت سیتالری که تیغت زدهام! فرشتهٔ من، باورت میشود تمام سال آرزو داشتم آن گوشوارههایی را که هرگز نتوانستم از گرو دربیاورم، برایت بخرم؟ تو هرچه داشتی برای من گرو گذاشتی و در تمام این چهارسال سرگردانی و غم دوری از وطن همراهم بودی. آنّاجانم، آنّاجانِ من، یادت باشد که من آدم پستفطرتی نیستم، من فقط یک قماربازِ دیوانهام.
یاسمین
مراقب خودت باش وقتی من مراقبت نیستم.
یاسمین