بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پرتقال‌های خونی | طاقچه
کتاب پرتقال‌های خونی اثر دامون بهرنگ

بریده‌هایی از کتاب پرتقال‌های خونی

۳٫۰
(۶۸۶)
رنگ آسمان سیاه است. باد قطره‌های درشت باران را شلاقی به صورت می‌کوبد، چشم چشم را نمی‌بیند. موجها خودشان را می‌کوبند به ساحل و ماهیهای زنده را پرت می‌کنند به اطراف.
mah
میوه بهشتی همین پرتقال‌های خونی‌اند باقی شوخی‌ است.
هیچ کس
دستهایش مثل دو قالب یخ بود. چشم‌هایمان در سیاهی مطلق ماشین همدیگر را پیدا کردند و برق اشک را تویش دیدم. رویش را برگرداند و مستقیم و بی‌حرکت جاده را پایید تا روشنایی روز. پیشانی‌ام را به شیشه چسباندم تا خنکی‌اش خواب را از سرم بپراند تا اگر مامان هم حیوان و آدم را در سیاهی شب تشخیص نداد جورش را بکشم. با دودست فکم را نگه داشتم تا صدای بهم خوردن دندانهایم حواس بابا را پرت نکند. بخاری ماشین خراب بود و از درز درها سوز باد مرطوب تا مغز استخوان را می‌لرزاند، اورکت بابا را آرام آرام تا زیر گلویم بالا کشیدم. به هر خاطره کودکی سرک بکشم فریاد بابا هست که خاطره‌ها را بلرزاند. گاهی دور هم که جمع می‌شویم بعد هر خاطره‌ای یکی‌مان بغض می‌کند و می‌گوید چقدر جایش خالیست‌، اما همه می‌دانیم که جایش خالی نیست، بیشتر از همه مامان که معلوم نیست بالاخره کی می‌خواهد رخت بیوه‌ دلتنگ را از تنش بیرون بیاورد و پرده را بیندازد و اعلام کند که نمایش تمام شد.
~آلْبا~☘️
مثل آدمهای توی اخبار بودی برایشان‌، یک نوبت می‌آمدی، آن هم با موعظه و می‌رفتی تا موعظه بعدی.
danyal shams
مامان گفته بود چند کیلو میوه یا خرما بخرم و در قبرستان پشت مسجد برای بابا خیرات کنم‌، خودش به هر شهری که می‌رفت این کار را می‌کرد، به خیالش با چند کیلو خرما و میوه و خیرات کردن‌، روح بابا به آرامش می‌رسد
Mohammad Bagheri
به هر خاطره کودکی سرک بکشم فریاد بابا هست که خاطره‌ها را بلرزاند. گاهی دور هم که جمع می‌شویم بعد هر خاطره‌ای یکی‌مان بغض می‌کند و می‌گوید چقدر جایش خالیست‌، اما همه می‌دانیم که جایش خالی نیست، بیشتر از همه مامان که معلوم نیست بالاخره کی می‌خواهد رخت بیوه‌ دلتنگ را از تنش بیرون بیاورد و پرده را بیندازد و اعلام کند که نمایش تمام شد
Ms.vey
نمی‌فهمی که کورم و ماشین و حیوان و آدم را تشخیص نمی‌دهم
Bahar
مامان گفت تو هیچ‌وقت نبودی؛ نه که هیچ وقت نباشی مثل آدمهای توی اخبار بودی برایشان‌، یک نوبت می‌آمدی، آن هم با موعظه و می‌رفتی تا موعظه بعدی.
Ms.vey
از خاطره‌ها، فریادها و تشرها و انگشت اشاره‌ استخوانی‌اش را که در هوا می‌چرخید و مثل لوله تفنگ شکاری سمت کسی اشاره می‌رفت حذف می‌کنیم و جایش لبخند و تذکر مهربانانه می‌گذاریم و با خیال پدری که می‌توانست باشد و نبود دل خوش می‌کنیم
starysaman
به مامان گفته بود چه شد که برای این بچه‌ها شدم هیولای دوسر، چند بار کتکشان زدم یا فحششان دادم که فاصله می‌گیرند و مثل بسم‌الله برای جن تا می‌بینندم در می‌روند. مامان گفت تو هیچ‌وقت نبودی؛ نه که هیچ وقت نباشی مثل آدمهای توی اخبار بودی برایشان‌، یک نوبت می‌آمدی، آن هم با موعظه و می‌رفتی تا موعظه بعدی.
رابعه نظرپور

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰ صفحه

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰ صفحه

صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد