بریدههایی از کتاب آخرین برگ
۴٫۸
(۳۳۴)
از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شدهام. میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.
_SOMEONE_
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
ــسیّدحجّتـــ
آخرین برگ
در بخش غربی میدان واشنگتن و در ناحیهای کوچک، خیابانها شکلی نامنظم و گیجکننده دارند. این خیابانها چندین بار همدیگر را قطع کردهاند و به همین خاطر باریکههایی بینشان ایجاد شده که به آنها میگویند «محله».
این محلهها پیچ و خمهای عجیب و غریبی دارند و هر خیابان یک یا دو بار خودش را قطع میکند. یک بار هنرمندی امکان و موقعیت ارزشمندی را در این خیابان پیدا کرد.
H
«شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمیخواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر میکند؟»
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
سین.ز
آنها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آنها به هم بیشتر نزدیک شوند و با هم یک کارگاه هنری کوچک تشکیل دهند.
بلاتریکس لسترنج
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
fmf
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
بلاتریکس لسترنج
ببینم به چیز خاصی فکر میکند؟»
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟!
_SOMEONE_
عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.»
maryam
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟!
𝑴𝒂𝒔𝒖𝒎𝒆
سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را میشمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگکننده به چشم میخورد و دیوار آجری ساختمانی که چند متر آن طرفتر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشههای خشک و درهم تنیدهاش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود که تقریباً چیزی به جز شاخههای عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود.
سو پرسید: «موضوع چیست عزیزم؟»
جانسی به آهستگی پاسخ داد: «شش، آنها حالا خیلی سریعتر میریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد میگرفت. اما امروز ساده است.
K24
آقای ذاتالریه را نمیتوان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانهای نبود
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
خانم جوان خودش نمیخواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر میکند؟»
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
mahsan_salehi
سرانجام یک روز شاهکارم را میکشم و آن وقت همه با هم از اینجا میرویم.
علی
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
شريان
از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شدهام. میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم
ــسیّدحجّتـــ
آقای برمان امروز در بیمارستان از ذاتالریه مرد. او تنها دو روز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش در حالیکه به سختی درد میکشید پیدا کرد. کفشها و لباسهایش کاملاً خیس و سرد بودند. هیچ کس نمیدانست او در آن شب وحشتناک بیرون چکار میکرده. اما بعد آنها یک فانوس پیدا کردند که هنوز روشن بود و نردبانی که از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگهای سبز و زرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمیکند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.
Ahmad
عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمیکند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.
S.s
یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تبسنج را تکان میداد به او گفت: «شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمیخواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر میکند؟»
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
جانسی گفت: «پس هروقت کارت تمام شد صدایم کن. چون میخواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شدهام. میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.»
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
آقای ذاتالریه را نمیتوان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانهای نبود.
⚖️وکیل بعد از این⚖️
علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آنها به هم بیشتر نزدیک شوند
plato
نگاه کن یکی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده.»
«پنج تا چی عزیزم؟»
«برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روز است که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟»
سو با تمسخر گفت: «تا حالا هیچ وقت همچین حرف مسخرهای را نشنیده بودم. برگهای آن درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلی آن درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش. چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت... بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویم. اون گفت شانس خوب شدنت ده به یک است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشیام را بکشم
K24
یکی دیگر هم افتاد. نه، من سوپ نمیخورم. فقط چهارتا مانده. میخواهم قبل از اینکه هوا تاریک بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت.»
سو بالای سر جانسی خم شد و گفت: «جانسی عزیزم، به من قول بده که چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نکنی تا کار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پردهها را میکشیدم.»
K24
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
بید مجنون
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
روز به آخر رسید و حتی در تاریک
MAHDI
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
الهام حمیدی
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
nu_amin_mi
میخواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شدهام. میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم
لئو
انگار آرزوی مرگ خودش گناهست.
لئو
حجم
۱۱٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
حجم
۱۱٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
قیمت:
رایگان