گاهی فکر میکردم که مرگش هیچ تأثیری به حالم ندارد.
sarah
سعی میکنم که خشونت، غَلَیان ِمحبت و سرزنشهای مادرم را فقط خصوصیت اخلاقیاش در نظر نگیرم، بلکه آن را در تاریخچه و شرایط اجتماعیاش بگنجانم. این شیوهٔ نگارش که به نظرم بهسوی واقعیت پیش میرود، به من کمک میکند تا، با کشف معنایی کلیتر، از تنهایی و تیرگی خاطراتِ شخصی دربیایم. اما احساس میکنم که چیزی درونم مقاومت میکند و میخواهد که از مادرم فقط تصاویر کاملاً احساسی، گرم، با اشکها و لبخندهایش و بدون در نظر گرفتن معنایی برای آنها در ذهن نگه دارم.
sarah
دیگر صدایش را نمیشنوم. خودِ اوست، صحبتهایش، دستهایش، حرکاتش، طرز خندیدن و راه رفتنش، که خانمی را که من باشم به کودکی که قبلاً بودم مرتبط میکرد. آخرین ارتباطم را با دنیایی که از آن به وجود آمدهام از دست دادم.
sarah