«دیدمش که میراند بر روی رودهای هفتگانه، روی پهنه آبهای خاکستری؛
دیدم که گام برمیداشت در سرزمینهای خالی، تا آن که در سایههای شمال درگذشت. دیگر او را ندیدم.
ala
اسب و سوار اکنون کجاست؟ کجاست شاخی که در آن میدمند.
کجاست کلاهخود و زره، و گیسوان درخشانی که باد در آن میپیچید؟
کجاست دستی که بر تارهای چنگ مینوازد، و کجاست پرتو آن آتش سرخ؟
بهار کجاست و محصول و غلهای که میروید بلند؟
گذشتهاند همچون بارانی که بر کوهها ببارد و بادی که بر پشتهها بوزد؛
و روزها در پس تپههای مغرب، در سایهها فرو شدهاند.
کیست که دود چوب خشک سوخته را گرد آورد،
یا بازگشت سالهای گذشته را از دریا نظاره کند؟
مهدی
«لعنت به او، به ریشه و شاخهاش! خیلی از این درختها دوستهای من بودند، موجوداتی که از وقتی میوه یا دانه بودند میشناختمشان؛ خیلیها زبان خودشان را داشتند و حالا برای همیشه از دست رفتهاند. حالا جایی که یک زمانی بیشههای نغمهخوان قرار داشت، زمینهای بایر پوشیده از کنده درخت و تمشک قرار دارد. عاطل و باطل بودهام. گذاشتهام که فرصت از دست برود. باید جلویش را بگیرم!»
ایران آزاد