بریدههایی از کتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی
۴٫۶
(۵۵۹)
یک لحظه احساس کردم بهتر است خودم پیکر بابا را توی قبر بگذارم. در حالی که صدایم از بغض میلرزید، ولی خودم را کنترل میکردم تا نشکنم. گفتم: «من خودم میرم توی قبر.»
صدای گریۀ همکاران بابا بلند شد. همۀ آنها و غسالها میگفتند: «ما هستیم. ما این کار رو میکنیم.»
S
از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم، نگاهشان کردم. این چند روز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم. از رویشان شرمنده بودم. به خودم گفتم: «حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دور و برش هستیم، ولی اینا چی؟ ما حتی اسمشون رو هم نمیدونستیم که روی قبرشون بنویسیم.»
وقتی سر مزار رسیدیم، پیکر بابا را زمین گذاشتند. دا که چشمش به قبر افتاد، انگار تمام امیدش ناامید شده باشد، یا به قول خودش خانهخراب شده باشد، کنار مزار افتاد. خاکها را برمیداشت و روی سرش میریخت و میگفت: «حِرَگِتْ گَلبی ابوعلی. (قلبم رو سوزوندی ابوعلی.) با این یتیما چه کنم؟»
S
تشییعکنندگان بابا بودند. وقتی او را به طرف قبر میبردند، خیلی غریب بود.
همیشه یکی از اقوام که فوت میکرد، همۀ فامیل، از دور و نزدیک، خودشان را برای مراسم کفن و دفن میرساندند. اما امروز از آن فامیل بزرگ هیچ کس برای دفن بابا نبود. هیچ کس؛ حتی پاپا. خیلی دلم گرفت. یاد غریبی سیدالشهدا افتادم و پیکرهایی که روی زمین مانده بودند. حضرت را نهتنها تشییع نکردند، بلکه روی بدنهای مطهرشان هم تاختند و خانوادهاش را هم به اسیری بردند. پس غریبی بابا در برابر آن غربت و مظلومیت چیزی نبود.
S
پیرزن، بقچه به بغل، جلوی در، ایستاده بود. چند تا مرغ و خروس هم توی زنبیل حصیری جا داده و در دستش گرفته بود. بقچهاش را از دستش گرفتم. با گوشۀ شلهاش اشکهایش را پاک کرد و به در خانه قفل انداخت. توی دلم گفتم: «بندۀ خدا، دلت خوشه. در خونه رو قفل میکنی، نمیدونی پای عراقیا به اینجا برسه، با لگد در رو از جا درمیآرن.»
نارسیس
هیچ گاه تصور نمیکردم در آن روزهای آتش و خون بتوانم کودکان مظلوم شهرم و عزیزانم را، که حتی چند روز دوری از آنها آزردهام میکرد، با دستهایم به خاکی بسپارم که از خون پاکشان گلگون بود.
minoo_tt
ببینید تیر نداره. من با چی بجنگم؟ دستای خائن تو کاره. ما اگه مهمات داشتیم، اینا رو عقب میروندیم. اگه اسلحه و مهمات دارید، بدید ما ببریم. هر جا میریم میگن نیست. شما خبر ندارید توی خط چی میگذره. بچهها گرسنه و تشنه جلوی عراقیا وایسادن. همه دارن از پا درمیآن. شاید بشه گرسنگی رو یه جور تحمل کرد، ولی تشنگی رو نه....»
من از بین جمعیت پرسیدم: «عراقیا تا کجا جلو اومدن؟»
گفت: «وقتی ما اومدیم، دیگه به شهر رسیده بودن. همین طور دارن جلو میآن تا شهر رو تصرف کنن. ما نمیتونیم دست رو دست بذاریم شهر از دست بره. ما نیرو نداریم.»
نارسیس
با اینکه ما خودمان به پول این فروشندگی نیاز داشتیم، ولی وقتی علی میدید بچهای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او را جلو میفرستاد و میگفت: «تو برو تو اون ماشین آدامس و شکلاتت رو بفروش.» خودش کنار میایستاد و نگاه میکرد. من از این کار علی خیلی خوشم میآمد. با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود
minoo_tt
به خدا هم اعتراض کردم که: «چرا من رو نمیبری؟ چقدر باید زجر بکشم؟ چقدر باید تحمل کنم؟ من از تو صبر و طاقت حضرت زینب رو خواستم، ولی حالا میبینم طاقت مصائبش رو ندارم. تا کی میخوای من رو با مصائب اون امتحان کنی؟ اون حضرت زینب بود. اما من چی؟ در برابر اون قطرهای هم نیستم.»
shaparak
بعد به بابا میگفت: «پُرکس ِبیکس، داریم غریب دفنت میکنیم.»
HanisH
اما در دورهای اوضاع به گونهای پیش رفت که همۀ آنهایی که برای حفظ و صیانت این آب و خاک و نظام مقدس جمهوری اسلامی از همه چیز خود گذشتند، به جنگطلبی متهم شدند.
فردین
یکی از آنها، که از بقیه بلندتر و هیکلیتر بود، گفت: «شما یه مشت بچه از جنگ چی میفهمید؟ از مسائل جنگی چی سر در میآرید؟»
گفتم: «همین یه مشت بچه توی خرمشهر سی و پنج روز دشمن رو معطل کرد.»
shariaty
بین بابا گفتنهایم اسم امام حسین (ع) را هم میآوردم. آخر تنها تکیهگاه و نقطه آرامشی که میشناختم امام حسین بود.
ناسور
در این سالها، بارها، افرادی از جاهای مختلف برای مصاحبه و ثبت خاطرات با من تماس گرفتند و اصرار کردند؛ از جمله شهیدِ والامقام آوینی.
shariaty
بابا خیلی مهربان و یتیمنواز بود. همسایهای داشتیم که پدر نداشتند. بابا دست به غذا نمیبرد تا اول هر چه که دا درست کرده بود یا هر چه داشتیم، حتی سبزی خوردن، دوغ یا شربت، برای آنها ببرد، بعد سر سفره بنشیند. اصرار داشت خودش این کار را بکند. نمیگذاشت ما غذا ببریم. به بچههای یتیمِ آن خانواده آنقدر اهمیت میداد که گاهی ما حسودیمان میشد که چرا بابا به آنها بیشتر توجه میکند تا به ما. هر چند او سعی میکرد کارهایش را مخفیانه انجام بدهد و عزّت آن خانواده را حفظ کند. حالا بابا نبود و ما یتیم شده بودیم.
HanisH
حرفهایش خوب یادم مانده که میگفت: «خمینی فرزند امام حسینه. اگه ما به امام حسین میگیم ای کاش اون زمان بودیم و یاریت میکردیم، حالا باید خمینی رو یاری کنیم تا فقط حرف نزده باشیم و در عمل هم ثابت کنیم که ما یاران حسینیم.»
shariaty
نباید از کسی انتظار کمک داشته باشید، ولی تا میتونید به بقیه کمک کنید و دست دیگران رو بگیرید
marzieh
آن موقع هنوز کسی نمیدانست موج انفجار چه معنی دارد و دلیل این همه بیتابی و رفتار غیر طبیعی اینها چیست. به خاطر همین، فکر میکردند اینها از نظر ذهنی عقبافتادهاند.
shariaty
گاهی توی جیبهای آنها فلفل و نمک هم پیدا میکردیم. به آنها میگفتم: «این فلفل و نمک رو برای چی همراهتون برداشتید؟ مگه قراره توی خیابون پخت و پز کنید؟»
بعضی از آنها آنقدر گستاخ بودند که میگفتند: «میخوایم بریزیم روی زخماتون.»
shariaty
«تو چطور اینقدر روحیه داری؟ ما تعجب میکنیم. انگار نه انگار که بابا و برادرت رو از دست دادی. اصلاً بهت نمیآد که داغدیده باشی. همهش در حال کاری و خنده رو لباته.»
آخر ظاهرم را چنان حفظ میکردم که کسی تصور نکند شهادت بابا و علی ما را خوار و ذلیل کرده است. برعکس، با رفتارم نشان میدادم که با روحیه و اقتدار هستم. در حالی که درونم غوغایی به پا بود و از تو میسوختم، دم نمیزدم. این فشارها به اضافه دیدن این صحنه حالم را خراب کرد. دستهایم شروع کرد به لرزیدن.
موعود
تقاطع خیابان انقلاب و چهلمتری، دم گلفروشی محمدی، از ماشین پیاده شدم و به راننده پول دادم. قبول نکرد و گفت: «صلوات بفرست.»
shariaty
گفتم: «بابا کار با کار چه فرقی میکنه؟ خدمت، خدمته.»
گفت: «نه. فرق میکنه. منی که طرز استفاده از اسلحه رو میدونم با اونی که نمیدونه فرقمون اینه که من بهتر میتونم کار انجام بدم. من وظیفه دارم برم با بعثیای کافر بجنگم.»
گُم
بالاترین دارایی هر کس خداست.
fatemeh_z_gh09
شما هم باید تلاش کنید و به خدا توکل کنید. نباید از کسی انتظار کمک داشته باشید، ولی تا میتونید به بقیه کمک کنید و دست دیگران رو بگیرید.
shariaty
گفت: «کیه؟»
مکث کردم و گفتم: «از بچههای سپاهه.»
لیلا سرک کشید و به آدمای دور و بر قبر نگاه کرد. انگار دید همه آشنا هستند. دوباره پرسید: «من میشناسمش؟»
گفتم: «آره. فکر میکنم میشناسی.»
پرسید: «اسمش چیه؟»
نتواستم لب از لب باز کنم. نگاهش کردم. نمیدانستم چه بگویم. داشتم فکر میکردم چطور اسم علی را به زبان بیاورم که خودش گفت: «علی خودمونه، مگه نه؟»
shariaty
نمایندههای مردم در مجلس آن روزها، انسانهای ساده و بیتکلفی بودند که مردم بهراحتی میتوانستند با آنها ملاقات کنند و حرفهایشان را بزنند. چند باری که من در مجلس غذا خوردم، غذایشان خیلی ساده و معمولی بود. نمایندهها، بدون هیچ محافظ و رانندهای، خودشان میآمدند و میرفتند.
shariaty
احساس کردم کمرم شکست؛ منتها نه از سنگینی پیکرِ علی، که از سنگینی غم از دست دادنش
fatemeh_z_gh09
«شما همهتون همین رو میگید. تا آخرین گلولهای که دارید با ما میجنگید. وقتی فشنگاتون تموم شد و چارهای جز تسلیم شدن نداشتید، میگید ما رو به زور آوردن. اگه تو رو به زور آوردن، چرا تا آخرین فشنگ جنگیدی؟»
لونا لاوگود
انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم. چشمانم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که روبهرویم قرار داشت کشیدم و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین نشستم. صحنههایی را که میدیدم درست مثل تعریفهایی بود که از واقعۀ کربلا شنیده بودم. در حالی که نشسته بودم، به خودم گفتم: «پس چی شد، چرا اینقدر ضعیفی؟»
M Sabahi
برایم باورکردنی نبود. با یکی حرف میزدی، یک ساعت بعد میگفتند شهید شده. کسی را میدیدی، ساعتی بعد در تشییع جنازهاش بودی.
shariaty
بابا خیلی مهربان و یتیمنواز بود. همسایهای داشتیم که پدر نداشتند. بابا دست به غذا نمیبرد تا اول هر چه که دا درست کرده بود یا هر چه داشتیم، حتی سبزی خوردن، دوغ یا شربت، برای آنها ببرد، بعد سر سفره بنشیند. اصرار داشت خودش این کار را بکند. نمیگذاشت ما غذا ببریم. به بچههای یتیمِ آن خانواده آنقدر اهمیت میداد که گاهی ما حسودیمان میشد که چرا بابا به آنها بیشتر توجه میکند تا به ما. هر چند او سعی میکرد کارهایش را مخفیانه انجام بدهد و عزّت آن خانواده را حفظ کند. حالا بابا نبود و ما یتیم شده بودیم. نمیدانم چرا این خاطرات به یادم میآمدند و بیشتر آتشم میزدند. به حالتها و کارهای بابا فکر میکردم و به خودم میگفتم انگار بابا میدانست مسافر است و زمان زیادی ندارد.
✿النا✿
حجم
۲٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۸۱۶ صفحه
حجم
۲٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۸۱۶ صفحه
قیمت:
۱۴۴,۰۰۰
تومان