
بریدههایی از کتاب به گزارش زنان تروا
۳٫۵
(۱۱)
هکاب: چشم امید بربندید زنان. هیچ دستی به یاریمان برنخواهد خاست، مگر دستان خودمان.
زن ششم: با کدام نیرو؟
هکاب: خشم... خشم است که ما را نیرو میدهد و رهانندهٔ ماست.
ایلیا
تو از مردانِ تروا پرسیدی. از زنان هم پرسیدی؟ چرا سهم ما از تصمیم جنگ هیچ بود و در رنح شکست برابر؟ چه میگویم؟ برابر؟! شما در شکست هم پرافتخار جان باختهاید، و ما زنان اما هر جنگی را از پیش باختهایم... در لای پای سپوختهمان، هم سهمی از فتح و فیروزی تپاندهاند هم اندوختهای از شکست و تیرهروزی.
ایلیا
شما مپندارید که آنان میآیند تا تنها انتقام مرگ پسر مرا بگیرند.
آگاممنون: پس انتقام که را میگیرند؟
همسرایان: انتقام سر بریدن تمام امیدهایمان را، و تمام فرداهای تاریکمان را.
ایلیا
آدم که امیدش از دست برود، عقلش هم برباد میرود؛ آنوقت هر کاری میکند برای یک قطره امید.
هیکاری
پریام: من بهتنهایی برای شروع جنگ تصمیم نگرفتم.
هکاب: نه نگرفتی؛ تو از مردانِ تروا پرسیدی. از زنان هم پرسیدی؟ چرا سهم ما از تصمیم جنگ هیچ بود و در رنح شکست برابر؟ چه میگویم؟ برابر؟! شما در شکست هم پرافتخار جان باختهاید، و ما زنان اما هر جنگی را از پیش باختهایم... در لای پای سپوختهمان، هم سهمی از فتح و فیروزی تپاندهاند هم اندوختهای از شکست و تیرهروزی.
هیکاری
آگاممنون: هکاب بیچاره! چه رنج بیکرانی را تحمل میکنی!
هکاب: رنج؟... هه... قلب من مرده است آقا و دیگر جایی برای تحمل رنج ندارد. من قلبم را از تن به درآوردم و تکهای سنگ خارا بهجایش گذاشتم.
هیکاری
سرنوشت انسان همان سرشت اوست.
هیکاری
«بیپناهی وطن ندارد»... راست میگوید دایهجان، من و او در آوارگیمان هموطنیم.
هیکاری
از پی روز در گذار، سپاهِ یونان در انتظار و بیقرار.
هیکاری
تو اینجا در چندقدمی من ایستادهای و به فلاکت من نگاه میکنی و بر ستارهای دوردست نایستادهای تا رنج مرا نبینی.
اودیسئوس: اگر از منظر آسمان نگاه کنی رنجت کاهش مییابد.
هکاب: اما درد آن تیغ بر گلوی دخترم کاهش نمییابد. و این اندوه بیحدِ مرا این آسمان هولناک تو تسکین نمیدهد.
اودیسئوس: تو را گفتم، هکاب، این طرح الهی عالم است.
هکاب: نه فایدهای ندارد پریام آهِ گرم من در جان سرد این سردار اثر نمیکند.
پریام: نه نمیکند.
هیکاری
در آنسوی این رودخانه هم کسی تور خالیاش را
از آب میکشد
در آن سوی این آبها هم
زمین میلرزد
در آنسوی کوهها هم کسی
با سنگها سخن میگوید
در آنسوی این دیوارها هم
کسی دیوار میکشد (...)
بیپناهی وطن ندارد.
سعید صدیق
Atena
کاش بیدار شوم و صدای لاییدن این سگ ببرد. کاش بیدار شوم و همهجا ساکت و آرام باشد؛ کاش آسمان تروا آبی و آفتابی باشد؛ کاش بیدار شوم در میان گندمزارانش که خوشههایش سنبله بسته باشند. کاش تو مرا بربایی پریام؛ کاش مرا ببری بر روی ناو و پارو بکشی تا دماغهٔ خلیج. کاش باد بوزد و خرمن گیسوانم را برقصاند؛ کاش آنجا جوان و دلربا باشم؛ کاش تو بخندی و برایم آواز بخوانی؛ کاش من نگاهت کنم که چهرهات از جوانی میدرخشد؛ کاش با همان ناو پارو بکشیم و بگریزیم؛ سرزمین تروا و تخت شهریاریاش را وانهیم و بازگردیم به سرزمین کودکیهایم، به کوهساران دیلمون، همانجا که مرا از آن ربودی و به این محنتکدهام آوردی.
علی
میدانی چه چیزی ما را اینجا در این ساحل غمزده جمع کرده است؟ این سرنوشت ما نیست دخترجان، این سرشت ماست که ما را به اینجا کشانده.
علی
آگاممنون: آیا زنی تیرهبختتر از تو وجود دارد؟
هکاب: نه، مگر آنکه بدبختی خود یک زن باشد. نگاه کن مرا و بهعیان چهرهٔ فلاکت و بدبختی را ببین که اگر میتوانست شمایلی انسانوار میداشت پس آن خود منم.
آگاممنون روی میگرداند.
چرا از من روی میگردانی؟ نگاهم کن! کمی دور بایست و چون پیکرنگاری مرا نظاره کن، چنانچون تندیسی تراشیده به مَغار درد و تیشهٔ رنج.
علی
هکاب: من آبستنم آگاممنون. انگار نوزادی میخواهد از من به دنیا بیاید که پدرش پریام نیست. همین ترواست با تمام لاشههایش و با تمام فاتحانش.
علی
حجم
۱۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
تومان