بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گرسنه | طاقچه
تصویر جلد کتاب گرسنه

بریده‌هایی از کتاب گرسنه

۳٫۸
(۳۹)
احساس می‌کردم هیچ تعلقی به دور و اطرافم ندارم و خوشحال بودم که از انظار مردم پنهانم.
Mohammad
اصولا دیدن حیوون توی قفس چیزی نیست که علاقه منو جلب کنه.
AS4438
تردیدهای ابلهانه و ملاحظات اخلاقی رو کنار بذار، یعنی باید کنار بذارم، من بالاتر از این چیزهام. با این شرّ و ورّهای ابلهانه خداحافظی کنم. من نه قهرمانم و نه برده اخلاق. ازین به بعد مطابق عقلم رفتار می‌کنم....
mina3062
حاضر بودم تموم زندگی‌مو بدم تا یه لحظه خوشبختی رو بچشم. سرتاسر زندگیم پیشکشِ یه بشقاب آش! فقط همین یه خواسته منو اجابت کن!
mina3062
یه کتاب نداشتم وقتی نومیدی به سراغم می‌اومد مونسم باشه.
mina3062
اینه اون چیزی که من اسم‌شو رفتار درست می‌ذارم. حرفی نزن، حتی چیزی پشت پاکت ننویس، فقط اونو توی مشتت مچاله کن و صاف پرتابش کن تو صورت دشمنت! این نمونه رفتار آدم بزرگواره
mina3062
مدتی بود که زندگی عرصه رو به من تنگ کرده بود؛ اسباب و اثاث زندگی‌مو، یکی پس از دیگری، برده بودم پیش «عمو» تو مغازه کارگشایی گرو گذاشته بودم، هر روز عصبی‌تر و تندخوتر می‌شدم، خیلی از روزها بود که وقتی چشم باز می‌کردم چنان سرگیجه‌ای داشتم که ناچار می‌شدم همون‌طور تا شب توی رختخواب بمونم
Saieh
می‌نوشتم و بدون لحظه‌ای درنگ برگ‌ها رو پر می‌کردم. افکارم طوری شتاب‌آلود بیرون می‌ریختن و چنان سیلاب‌وار جاری می‌شدن که تعدادی‌شونو نتونستم به‌سرعت یادداشت کنم و از ذهنم گریختن، هر چند تموم نیرومو به کار گرفتم. جمله‌ها تهاجم خودشونو به من ادامه دادن؛ و من طوری غرق نوشتن بودم که انگار از جایی به‌م الهام می‌شد.
mina3062
کردم. قطره اشکی تو چشم‌هام نبود، نه احساسی داشتم و نه فکری توی سرم بود.
mina3062
حس می‌کردم که گرسنگی توی سینه‌مو بیرحمانه می‌خوره و با حالی آروم و عجیب پیش می‌ره. حال اینو داشت که ده دوازده‌تایی جانور سرهاشونو یه طرف می‌ذارن و مدتی شروع به خوردن می‌کنن، بعد سرهاشونو بلند می‌کنن جای دیگه می‌ذارن و شروع به خوردن می‌کنن، بعد یه مدتی ساکت می‌شن و باز کارشونو از سر می‌گیرن
mina3062
من که از این خانم و جذابیتش دست شسته‌م و کاری به کارش ندارم. سعی کردم با تصورِ بدترین چیزهای ممکن درباره اون خودمو تسلی بدم، و از این‌که اونو به لجن بکشم لذت می‌بردم.
mina3062
من هر بار بیش‌تر فرو رفته‌م، تا زانو، تا کمر، تا سر توی خفت و خواری فرو رفته‌م و هیچ‌وقت نمی‌توم بیرون بیام، هیچ‌وقت!
mina3062
مونده بودم که چرا هیچ‌وقت گشایشی تو کار من حاصل نمی‌شه. آیا من مثل هرکس دیگه‌ای حق حیات نداشتم؟ مثل اون پاشا، که کتاب‌های دست دوم می‌فروشه یا هِنشن، کارمند کشتی بخاری؟ و مگه من شونه‌های پهن و دو تا دست قوی برای کار کردن ندارم؟ و مگه من تلاش نکرده‌م که اون شغل هیزم‌شکنیِ خیابون مولرو رو بگیرم؟ من آدم تنبلی بوده‌م؟ مگه من دنبال کار نرفته‌م، مطلب ننوشته‌م و شبانه‌روز مطالعه نکرده‌م؟ و مگه وقتی پولی به دستم رسیده، قناعت نکرده‌م و با نون و شیر نساخته‌م؟ و وقتی چیزی نداشته‌م گرسنگی نکشیده‌م؟ هیچ‌وقت شده برم توی هتل چیزی بخورم؟ یا یه سوئیت تو یکی ازین ساختمون‌های چند طبقه اجاره کرده‌م؟ من که توی یه بیغوله زندگی کرده‌م، توی یه اتاق زیرشیروانی، توی یه دکون حلبی‌سازی که سگ حاضر نیست توش سر کنه چون از لای درهاش برف تو می‌زنه. با این حساب من به‌هیچ‌وجه خودمو در خور سرزنش نمی‌دونستم.
سجاد احمدی
بالای سرم، تو اون دوردست‌ها، آوای یکنواختی رو که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شد می‌شنیدم. انقدر به این صدای ملایم همیشگی گوش دادم تا کم‌کم گیج و منگ شدم. صدا به طور حتم آوای دسته‌جمعیِ جهان‌های بی‌کران بالای سرم بود که به حرکت‌شون ادامه می‌دادن، آوای اخترانی بود که سرود زمزمه می‌کردن....
az_kh
فکر کردم فقط خدا خودش می‌دونه که اصلا دنبال کار گشتن برای من دیگه معنی می‌ده یا نه. بعد از این همه دست رد به سینه زدن‌ها؛ این همه وعده‌های سر خرمن؛ جواب‌های سربالا؛ امیدهایی که به یأس مبدل شده و تلاش‌های تازه‌ای که آخرش حاصلی نداشته، همه این‌ها شهامتو در من کشته بودن.
mina3062
رفته‌رفته اون آرامش رخوتناکی رو در خودم احساس کردم که آدم بعد از یه گریه جانانه به‌ش دست می‌ده.
mina3062
هر موقع گرسنگی‌م یه‌کم طول می‌کشه حالی پیدا می‌کنم که انگار کله‌م خالی‌یه و مغزم از توش بیرون پریده، سرم سبک و شناوره و سنگینی‌شو رو شونه‌هام حس نمی‌کنم، و این احساسو دارم که اشیا رو از هم تشخیص نمی‌دم.
mina3062
گفتم: «شما حتمآ می‌دونین که نخست‌وزیر بودن تو ایران چه مفهومی داره؟ از شاه این‌جا مقامش بالاتره.
mina3062
به جای دشوار مقاله رسیده بودم، به چند جمله رابط نیاز داشتم تا چیزهایی رو که نوشته بودم به قسمت بعد پیوند بدم و به بخش پایانی برسم، به یه قطعه آروم و نسبتآ طویل که دست آخر به اوجی ختم بشه که بسیار ناگهانی و تکون‌دهنده باشه و حکم انفجار گلوله یا از هم پاشیدن یه کوهو داشته باشه و بعد هم تموم.
mina3062
آدم‌هایی که تو خیابون‌ها به‌شون بر می‌خوردم چه شاد و سبکبال سر به هر طرف می‌گردوندن و مثل این‌که تو مجلس رقص باشن خرامان خرامان راه می‌رفتن! تو چشم هیچ کدوم‌شون غمی دیده نمی‌شد، رو شونه هیچ‌کس بار اندوهی نبود، تو آسمون اون ذهن‌های خوشبخت لکه ابر تشویشی سایه ننداخته بود و حتی یه درد جزئی نداشتن که وجودشونو آزرده کنه. اون‌جا قدم می‌زدم، کنار این موجودات، تو اوان جوونی، بدون این‌که گلی از باغ زندگی چیده باشم، بدون این‌که رنگ خوشبختی رو دیده باشم... این افکار دست از جونم بر نمی‌داشتن،
محمد
حس می‌کردم که گرسنگی توی سینه‌مو بیرحمانه می‌خوره و با حالی آروم و عجیب پیش می‌ره.
محمد
تو چشم هیچ کدوم‌شون غمی دیده نمی‌شد، رو شونه هیچ‌کس بار اندوهی نبود، تو آسمون اون ذهن‌های خوشبخت لکه ابر تشویشی سایه ننداخته بود و حتی یه درد جزئی نداشتن که وجودشونو آزرده کنه.
کاربر نیوشک
آدمِ دست به دهانِ باهوش هر قدمی که برمی‌داره دور و اطراف‌شو خوب نگاه می‌کنه و هر حرفی رو که می‌شنوه با تردید به‌ش فکر می‌کنه، برای اون ساده‌ترین کارها موانع و مشکلاتی رو به دنبال داره. حواسش تند و تیزه و خلاصه آکنده از احساسه. چیزهای دردناک زیادی رو تجربه کرده و روحش داغ‌ها دیده و آبدیده شده
کاربر نیوشک

حجم

۲۰۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

حجم

۲۰۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

قیمت:
۴۳,۰۰۰
تومان