قبری به من داده شد،
یک ساعت تا روز داوری؛
و خداوند از بهشت به پایین نگریست
و سنگ را به کناری زد.
یک روز در تمام سالها،
یک ساعت در آن روز خاص
فرشتهی خدا، اشکهای مرا دید
و سنگ را به کناری زد!
ماراتن
. آنجا هنوز در حال ساخت بود و پنج یا شش پا بالاتر از خط راهآهن قرار گرفته بود. نهرها از میان خندقهای عمیقی که برای ورود از میان دیوار بیانتها تعبیه شده بود، وارد میشد. از چند پلهی چوبی گردوخاکگرفته بالا رفت، سپس نفساش در سینه حبس شد. نمیدانست که هاگنزیل سوم بیستویکهزار مرده را در خود جای داده است. تمام چیزی که میدید دریای بیرحمی از صلیبهای سیاه بود که نشانی از فرشتههای عریان را روی خود داشت. نمیتوانست هیچ نظم و ترتیبی را در این انبوه تشخیص دهد؛ هیچچیزی جز صحرای علفهای بلند محنتزدهی مرده که به سویش یورش میآوردند.
ماراتن
. «اما فکر میکنم، ما نابیناها فقط یک لایه داریم. هرچیزی در بیرون مستقیم به روح ما ضربه میزنه. اما این در مورد شما متفاوته. شما سپر خوبی در چشمهاتون دارین و قبل از اینکه واقعا کسی بتونه دردی به روحتون وارد کنه، اون رو از چشمهاتون بیرون میکنین. مردم این موضوع را در مورد ما فراموش میکنن.»
ماراتن
«بهخاطر عذرخواهی شما از من. اگه شما وظیفهتون رو بهعنوان یکی از مامورین دولت و مالک زمین انجام میدادین، باید من رو برای تجاوز احضار میکردین؛ چراکه من بیاجازه وارد جنگل شما شده بودم. و در این صورت این ننگی غیرقابل نابخشیدنی برای منه.»
به من نگاه کرد، سرش به تنهی درخت تکیه زده بود- مشتاقانه و استوار- این زنی بود که میتوانست روح را عریان ببیند.
ماراتن