بریدههایی از کتاب کتاب سعیدی: روایت زندگی حجتالاسلام شهید سیدمحمدرضا سعیدی
۴٫۸
(۸)
علاقهی زیادی به خرید کتاب و نگهداری در منزل داشت. دوست داشت هر کتاب جدیدی که چاپ میشود را بخرد. برای همین به بیشترِ کتابفروشیهای قم بدهکار بود.
سیّد جواد
سعیدی را در زندان خفه کردند؛ ولی صدای او در حنجرهها خفه نشد
سیّد جواد
مجموعه کتابهای قصههای خوب برای بچههای خوب را بهمحض آنکه چاپ شد، خرید. بچهها را دور هم جمع میکرد و داستانهایش را برای آنها میخواند
sadeghi
حکایت دیروز و امروز نیست. مردمان این دیار، قرنهاست دل در گرو مهر حسین (ع) بستهاند و بر مصیبت شهادت او و فرزندان و یارانش گریستهاند. قرنهاست محرم که میرسد، حال و هواشان عوض میشود، ابر غم میآید به آسمان دلشان، و چشمشان بارانی میشود. قرنهاست با نام حسین (ع) زیستهاند و شور حسین (ع) نمک زندگیشان شده است و مایهی برکتش.
sadeghi
رفقا! اشخاصی که از ترس امربهمعروف نمیکنند، آمرزیده نمیشوند. ای مسلمانان! شما که میبینید زن بیحجاب است، قمارباز زیاد است، شرابخوار همهجا را فرا گرفته و موسیقی در ماه رمضان گوش مردم را پاره کرده و میکند، اگر از ترس چیزی نگویید مؤمن و شجاع نیستید.
sadeghi
قهوهچی هم آدم بدی نبود. تا فهمید یک روحانی میخواهد رد بشود، رادیو را خاموش کرد. سعیدی نزدیک که شد، با صدای بلند سلام کرد و رو به قهوهچی گفت: «آقا روشن کن! چرا خاموش کردی؟» قهوهچی جواب داد: «نه حاجآقا! آهنگ خوبی نبود» . سعیدی با لحن آرامی گفت: «ترس من از این است که در آن دنیا از من بپرسند، سعیدی تو چه کار کردی که مردم از تو حساب میبرند، ولی از خدا حساب نمیبرند؟ اگر برای من خاموش کردی، روشن کن!» بعد هم عبایش را کشید و رفت.
هامان
رابطهی سعیدی و امامخمینی، رابطهی عاشق و معشوق بود. وقتی صحبت امام میشد، به وجد میآمد. به او افتخار میکرد. ذوب در شخصیت امام شده بود. اعتقاد داشت مراجع و علمای دیگر باید پشتیبان امام باشند. بارها در سخنرانیهایش از مرجعیت امام میگفت و از مردم میخواست برای سلامتی او صلوات بفرستند. کاری که خیلی از وعاظ دیگر جرأتش را نداشتند.
حميدرضا عسکری
سال ۴۲، یک شب رفت خدمت امامخمینی. بین علما گشته بود تا بفهمد چه کسی با ایشان برای نهضت اسلامی همراه است. امام میخواست برای نماز مغرب قامت ببندد. سعیدی گفت: «چند لحظه تأمل کنید تا من حرفهایم را بزنم. من خیلی دستپاچه هستم. آقا! در این نهضتی که شما شروع کردهاید هیچکس با شما نیست» . امام جوابش داد: «آقای سعیدی! چه میگویید؟ به خدا قسم اگر همه به من پشت کنند و من را تنها بگذارند، حرف همین است که میگویم» . سعیدی این را که شنید، دلش آرام شد. ایستادند به نماز.
هامان
سعیدی روی زمین خوابیده بود. کبودیهای صورتش نشان میداد که بقیهی بدن هم اثری از کبودی دارد، ولی زیر کفن پنهان شده است. سیدمحمد چند لحظه به پدر چشم دوخت. مبهوت شده بود. ساواکیها منتظر بودند ببینند چه میگوید. گفت: «پدر! شما پیش رسولالله روسفیدید. پدر! شما پیش خمینی روسفیدید. پدر! خودت بهتر از ما میدانستی که الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر. پدر! تو به آرزوی خودت رسیدی. پدر! بخند! من هم به سعادتی که تو به آن رسیدی میخندم. تو عزیز هستی ولی اینها ذلیلند. ما پسران تو هرکدام یک سعیدی خواهیم شد» .
مأموران ساواک با چشمان از حدقه بیرونآمده ایستاده بودند و فقط تماشا میکردند. انگار لال شده بودند. آقای متبحری لبخند رضایتی زد و در دلش به شجاعت سیدمحمد آفرین گفت. بعد بر بدن سعیدی نماز میت خواند و او را دفن کردند. ساده و بدون هیچ تشریفاتی.
هامان
یک بار قرار شد امام برود منزلش بازدید. وارد خانه که شدند یکی از دوستان گفت: «الحمدلله سعیدی کتابخانهی خوبی دارد» . امام لبخندی زد و گفت: «اما کتاب زیاد باعث میشود آدم در انتخاب کتاب برای مطالعه مردد باشه و به کُنه مطلب نرسد» .
فرزانه
حجم
۳۴۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۳۴۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان