بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب قوام | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب قوام

بریده‌هایی از کتاب کتاب قوام

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۹۰ رأی
۴٫۵
(۹۰)
«تابع حال خودت باش! چه مردم ببینند و چه نبینند» .
ツAlirezaツ
نمازش که تمام شد حال خوشی داشت. دلش می‌خواست تعقیباتش را طولانی کند. اما از حرف مردم ترسید. از این‌که بگویند ریا کرده است. بلند که برود، ‌ قوام دستش را گرفت. نشاندش و گفت: «تابع حال خودت باش! چه مردم ببینند و چه نبینند» .
F313
می‌گفت «امر به‌ معروف و نهی از منکر بر همه واجب است. اما... اما... اما... طوری بگو که قلب گنهکار نشکند! اگر می‌بینی دارد نمازش را غلط می‌خواند، تو درستش را با صدای بلند بخوان که او متوجه شود. کاری نکن که او را به لجاجت بیندازی و بگوید من اصلاً برای دلم می‌خواهم نماز بخوانم» .
مادربزرگ علی💝
مداح داشت روضه می‌خواند. گفت: «صبر زینب تمام شد!» قوام داخل مجلس نشسته بود. اخم‌هایش درهم شد. گفت: «این چه حرفی است! زینب تجسم صبر است» .
سیّد جواد
منزل یکی از دوستانش مهمان بود. میزبان رو کرد به همسرش و گفت: «صبحانه را آماده کن! تا من دعایم را بخوانم» . و شروع به خواندن دعا کرد. قوام ابرو درهم کشید و گفت: «این چه دعایی است که می‌خوانی؟ بلند شو برو کمک خانمت!»
Aysan
و چه بسیار کم‌اند کسانی که هرچه به آن‌ها نزدیک‌تر شوی، شیفته‌تر شوی!
hashem
پرسید: «می‌گویند قوام ریشش کوتاه است؛ به علما نمی‌خورد» . قوام پاسخ داد: ‌ «به اندازه‌ی ایمانم ریش می‌گذارم» .
سیّد جواد
بعد منبر هم دو مداح معروف تهران آن روزگار یعنی حاج‌حسن دولابی و حاج احمد شمشیری ذکر مصیبت می‌کردند. شب آخر سه نفری از مجلس برمی‌گشتند که رسیدند به خیابان مخبرالدوله. کافه‌ی مشهوری بود آن‌جا به‌ اسم «کافه نوشین» . آن شب دو زن جوان با آرایش غلیظ دم کافه ایستاده بودند. قوام گفت: «شب آخر روضه است. مشتری ما هم پیدا شد» . و رفت طرف زن‌ها. دولابی و شمشیری عقب ایستادند و از دور نگاه کردند که قوام می‌خواهد چه کند. دیدند زن‌ها به گریه افتادند. جوری‌که آرایش‌ صورت‌شان با اشک درحال پاک‌شدن بود. قوام که برگشت پرسیدند ماجرا چه بود؟ گفت: «پول بیست شب منبر را به آن‌ها دادم. گفتم به جده‌ام نمی‌دانم چقدر است. اما تا این پول هست گناه نکنید!»
مادربزرگ علی💝
قوام یک سیخ کباب هم برای گربه انداخت و گفت: «تو هم در این خانه حقی داری» . بعد هم با خنده جوری که همسرش بشنود اضافه کرد: «خانم من که یک بچه زاییده این همه ناز می‌کند؛ تو که شش تا زایید‌ه‌ای!»
F313
با اشعار مثنوی انسی عمیق داشت. می‌گفتند همه‌ی مثنوی را از بر است. در مسجد جامع که منبر می‌رفت، مثنوی دستش می‌گرفت و روی منبر برای مردم می‌خواند. آن‌هم در دوره‌ای که در حوزه‌ کم نبودند طلاب و روحانیانی که مثنوی را با انبر می‌گرفتند؛ مبادا دست‌شان نجس شود!
YasmineGh
قوام، همراه عوام شد؛ اما عوام‌زده نشد.
Aysan
گفت: «آقاسید! خرابم! پول مشروب ندارم. دارم می‌میرم» . قوام حال و روزش را که دید، بردش دم مغازه‌ی مشرب‌فروشی. بعدها همان فرد توبه کرد و از مریدهای قوام شد.
F313
به سماور اشاره می‌کرد و می‌گفت: این دیگ ز خامی است که در جوش و خروش است چون پخته شد و لذت دم دید، خموش است
Aysan
عید بود. همه‌ی خانواده خانه‌ی پدری جمع بودند. سیدجمال‌الدین تقوی ـ وزیر دادگستری وقت ـ هم که با قوام و پدرش آشنایی داشت برای تبریک‌گویی آمده بود. رو کرد به قوام و گفت: «تا کی می‌خواهی از این محله به آن محله بروی و روضه بخوانی و خودت را به زحمت بیندازی؟ بیا من یک محضر ازدواج و طلاق بهت می‌دهم با حق امضای محکمه. با این کار زندگی‌ات زیر و رو می‌شود» . قوام در پاسخ ابتدا این دو بیت را خواند: ‌ «من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم» بعد هم این بیت را: «نوکری ننگ است اما گاه دارد افتخار هر که نوکر بر حسین شد پادشاهی می‌کند» و ادامه داد: «من از طلاق نفرت دارم. از قضاوت هم می‌ترسم که مبادا خطایی کنم و ظلمی بشود.»
سیّد جواد
دخترم! این وقت شب، چرا کنار خیابان ایستاد‌ه‌ای؟ زن فهمید آقاسید مشتری نیست. سر درد و ‌دلش باز ‌شد: «حاج‌آقا! به‌خدا مجبورم! به پولش احتیاج دارم.» اما قوام مشتری بود! دست ‌برد و پاکت حاجی‌شمس‌الدین را بیرون کشید و داد دست زن: «این پول، مال امام‌حسین است. تبرک است. نمی‌دانم چقدر است. نشمرده‌ام. بگیر و برو خانه! تا وقتی این پول تمام نشده، کنار خیابان نایست!» منتظر پاسخ زن نماند. قدم تند کرد و رفت پیش حاج‌مرشد و راهی ‌شدند. هیچ‌کدام اشک‌های زن را ندیدند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
روزهای عید غدیر منزلش شلوغ می‌شد. مردم از راه‌های دور و نزدیک طبق رسم دیدار عیدانه‌ی سادات، می‌رفتند دیدنش. اصرار داشت که خودش از مهمانان پذیرایی کند. چای می‌ریخت و می‌برد به مهمان‌ها تعارف می‌کرد. هرچه دوستانش می‌گفتند «آقا! شما بنشینید ما خدمت می‌کنیم» قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «این مردم از راه دور می‌آیند. من که خدمت کنم خستگی‌شان در می‌رود» .
سیّد جواد
«ما باید از بچه‌ها چیز یاد بگیریم. احتمال نمی‌دهید یک کودک چیزی بداند که ما نمی‌دانیم؟»
ツAlirezaツ
«من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم»
ادریس
آن‌شب با همسرش رفته بودند بیرون. آخر شب که به خانه برگشتند، دیدند اسباب و اثاثیه‌ی خانه وسط اتاق روی هم تلنبار شده. شست‌شان خبردار شد که دزد آمده. مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاث‌ها آمد بیرون. سرش را انداخت پایین. قوام سلام گرمی کرد. دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند. اما قوام مانعش شد: «حالا که تا این‌جا آمدی صبر کن یک چایی با هم بخوریم، بعد برو!» دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد.
مادربزرگ علی💝
حالش خیلی بد بود؛ خمارِ خمار. چشمش افتاد به قوام. جلو رفت و با همان حال خماری، به قول قدیمی‌ها «از سرِ مستی و راستی» ، گفت: «آقاسید! خرابم! پول مشروب ندارم. دارم می‌میرم» . قوام حال و روزش را که دید، بردش دم مغازه‌ی مشرب‌فروشی. بعدها همان فرد توبه کرد و از مریدهای قوام شد.
سیّد جواد
مردمان این دیار، قرن‌هاست دل در گرو مهر حسین (ع) بسته‌اند و بر مصیبت شهادت او و فرزندان و یارانش گریسته‌اند. قرن‌هاست محرم که می‌رسد، حال و هواشان عوض می‌شود، ابر غم می‌آید به آسمان دل‌شان، و چشم‌شان بارانی می‌شود. قرن‌هاست با نام حسین (ع) زیسته‌اند و شور حسین (ع) نمک زندگی‌شان شده است و مایه‌ی برکتش.
پناه
شست‌شان خبردار شد که دزد آمده. مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاث‌ها آمد بیرون. سرش را انداخت پایین. قوام سلام گرمی کرد. دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند. اما قوام مانعش شد: «حالا که تا این‌جا آمدی صبر کن یک چایی با هم بخوریم، بعد برو!» دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد. ـ اهل کجایی؟ ـ خاک‌سفید. قوام رفت به فکر. بعد چند لحظه، قندان را برداشت و به مرد تعارف کرد: «این فرش دستی‌ها مال تو. برو باهاشان یک چرخ‌دستی بخر و میوه بفروش! هرچه هم که از بارت ماند و نخریدند، هر شب بیاور خودم می‌خرم.»
Aysan
به‌خلاف عرف روحانیون، ریش بلند نداشت. به ته‌ریش اکتفا می‌کرد. یک بار کسی آمده بود که برای مجلسی دعوتش کند. گفت: «فقط شما را با این ریش نمی‌شود دعوت کرد. مردم جدی نمی‌گیرند» . قوام هم با خونسردی پاسخ داد: «خب بروید سراغ یک منبریِ ریش‌دار» .
سیّد جواد
مریدهای قوام هم مثل خودش بودند. بیش از آن‌که دنبال‌های‌وهو و شلوغ‌کاری باشند، اهل عمل بودند. یادشان داده بود همان‌قدر که می‌فهمند عمل می‌کنند.
Aysan
در دوران پس از کودتا، فضای جامعه به‌شدت علیه روحانیان تحریک شده بود. خیلی‌ها آن‌ها را در پیروزی کودتا مقصر می‌دانستند. براساس همین ذهنیت یک روز که قوام از خیابانی می‌گذشت، جوانی رفت نزدیکش و حرف‌های نامربوطی به او زد. قوام اعتنایی نکرد و رفت. یکی از دوستان جوان که قوام را می‌شناخت رفت پیش جوان و گفت: «می‌دانی این سید کی بود؟ او اهل کرامت است. همین‌قدر بدان که توهین به او ممکن است باعث ‌شود جوانمرگ شوی و از عمرت خیر نبینی!» جوان ترسید. خود را به قوام رساند و معذرت‌خواهی کرد. اما قوام گفت: «کی؟ کجا؟ ‌ چی؟» تظاهر کرد که اصلاً جوان را ندیده و حرف‌هایش را نشنیده است. جوان خوشحال شد و رفت.
شادی
یک ماه رمضان فقط موضوع منبرش تفسیر این حدیث قدسی بود که: «من وجدنی طلبنی و من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی وجدنی و عشقنی و من عشقنی عشقته» .
bahal
مکرر می‌گفت: «به فردا چه کار داری که از غیب باخبر شوی؟ مگر خدا تکلیف فردا را از تو خواسته؟ وظیفه‌ی امروز را از تو خواسته‌اند. چه کار داری که درون مردم را بخوانی؟ مطمئنی که اگر درون مردم را بیابی نفس تو از آن برای خودش استفاده نمی‌کند. هر کسی غیر از معصوم از آینده خبر دهد قطعی نیست. چون با یک دعا و صدقه امر تغییر می‌کند» .
sadeghi
می‌گفت «امر به‌ معروف و نهی از منکر بر همه واجب است. اما... اما... اما... طوری بگو که قلب گنهکار نشکند!
sadeghi
از غریبه‌ها سخن به میان نمی‌آورد. اهل ریا و تزویر نبود. مقلدانه زیست نمی‌کرد. صداقت و راستی از سر و رویش می‌ریخت. عشق و محبت به خدا و خلق آیینش بود. دینش، دینی رحمانی بود. او راه خود را می‌رفت. با مردم زندگی می‌کرد. در مجالس بالانشین نبود. فقر مرامش بود. وسعت مشرب داشت. خلق را عیال حق می‌دید. مصطلحات علمی ‌مشغولش نکرده بود. قوام، همراه عوام شد؛ اما عوام‌زده نشد. بلکه عوام را به دایره‌ی خواص رهنمون گردید.
پناه
شیخ آقابزرگ ساوجی یکی از نوادر روزگار بود. این را آن‌ها که می‌شناختندش می‌گویند. مجتهدی پارسا و زاهد که گاهی پول خرید روغن چراغ برای مطالعه را هم نداشت. با همه حتی با کودکان خردسال درنهایت ادب و احترام رفتار می‌کرد و به سخن‌شان گوش می‌سپرد. ‌می‌گفت «ما باید از بچه‌ها چیز یاد بگیریم. احتمال نمی‌دهید یک کودک چیزی بداند که ما نمی‌دانیم؟»
مادربزرگ علی💝

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان