داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمتِ آن در جهان
علی جلیلیان
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خُم
علی جلیلیان
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان، ای فلان
علی جلیلیان
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وآن یکی را روی او خود روی اوست
علی جلیلیان
پوست باشد مغزِ بد را عیبپوش
مغزِ نیکو را ز غیرت غیبپوش
علی جلیلیان
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگْذاشتی پیغامِ هوست
علی جلیلیان
مادرِ بتها بتِ نفْسِ شماست
زآنکه آن بت مار و این بت اژدهاست
علی جلیلیان
این طلب در ما هم از ایجادِ توست
رَستن از بیداد، یارَب، دادِ توست
علی جلیلیان
گفت: این از بهرِ تسکینِ غم است
کز مصیبت بر نژادِ آدم است
علی جلیلیان
دادِ خود از کس نیابم جز مگر
زآن که او از من به من نزدیکتر
علی جلیلیان
در شکارِ بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
علی جلیلیان
چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از مَیلان و خشم
علی جلیلیان
چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از مَیلان و خشم
علی جلیلیان
ای بدیده خالِ بد بر روی عَم
عکسِ خال توست آن، از عَم مَرَم!
علی جلیلیان
عشق خواهد کاین سخن بیرون بوَد
آینه غمّاز نبوَد، چون بوَد؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
soshiantne
خشم و شهوت مرد را احول کند
زاستقامت روح را مُبدَل کند
soshiantne
ما در این انبار گندم میکنیم
گندمِ جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کاین خلل در گندم است از مکرِ موش
موش تا انبارِ ما حفره زدهست
وز فنش انبارِ ما ویران شدهست
اوّل، ای جان، دفعِ شرِّ موش کن
وآنگهان در جمعِ گندم جوش کن
soshiantne
فرّخ آن تُرکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندقِ آتش جهَد
گرم گردانَد فَرَس را آنچنان
که کند آهنگِ اوجِ آسمان
sam393