این باران نیست
خود آبیهاست
من هستم که میبارد
از زمین به درخت
راه باز میکند تا ابر
آغوش در بازوان آبی کلمات.
پوریا پارسا
اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلیهایش خالیست
قطاری میرود از تبریز
یکی از کوپههایش خالیست
سینماهای شیراز پر از تماشاچیست
که حتماً ردیفی از آن خالیست
انگار، یک نفر هست که اصلاً نیست
انگار، عدهای هستند که نمیآیند
شاید، کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمیدانم...
میم. خ
به جنوب خواهم رفت
با حنجرهای پُر از صدای خزر
تا با خلیجفارس حرف بزنم
باید بروم به زیارت نخل
میم. خ