بریدههایی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ
۳٫۹
(۲۱۷)
میپرسید: «ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
Hamid
پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید: «ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
Javad
در انظار مردم، در راه اعتبار و عزت بالا میرفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم میگذشت و از من دور میشد... تا امروز که مرگ بر درم میکوبد.
fatii.ebii
مبالغه یعنی چه؟ تویی که نمیبینی. او از همین حالا مرده! به چشمانش نگاه کن. بینور بینور. آخر چهاش است؟
Sara Keshavarz
«اگر من با یقین به تباه کردن نعمتهایی که به من داده شده بود از دنیا بروم و هیچ راهی برای اصلاح این حال نباشد، آن وقت چه؟»
pegah
«ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!»
Nazanin
در آغاز زندگیام یک نقطهٔ روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود.
fuzzy
سیمایش سخت عوض شده بود و نسبت به آخرین دیدارشان لاغر، ولی مثل همهٔ مردگان زیباتر و خاصه گویاتر از زمان زندگیاش بود. حالت این چهره حکایت از آن میکرد که آنچه کردنی بوده کرده است و به شایستگی.
Sara Keshavarz
در مدرسهٔ حقوق که بود کارهایی میکرد که پیش از آن در نظرش پلیدکاریهایی سیاه میبود و چون به آنها تن میداد از خود سخت بیزار میشد. اما بعد که دید همین کارها را بلندپایگان و قویدستان نیز میکنند و آنها را خطا نمیشمارند بیآنکه عقیدهٔ خود را عوض کند و آنها را کارهای خوبی بداند زشتی آنها را از خاطر زدود و هر وقت نیز که به یادشان میافتاد از ارتکاب آنها دلتنگ نمیشد.
Javad
ایوان ایلیچ در اواخر این دوران تنهایی، که پیوسته روی کاناپه افتاده و رو به جانب پشتی آن گردانده بود، تنها در دل شهری شلوغ، تنها میان دوستان و خانوادههای فراوان، تنها چنان، که تنهاتر از آن، نه در ته دریا ممکن بود نه روی زمین، در این تنهایی هولناک، فقط در خیال زندگی میکرد و گذشتهٔ خود را وا میپیمود.
ایران آزاد
کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش میکنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداریاش بدهند
رِ
اما علاوهبراین افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم.
" یک تکه تنهایی "
کارهایی میکرد که پیش از آن در نظرش پلیدکاریهایی سیاه میبود و چون به آنها تن میداد از خود سخت بیزار میشد.
رِ
در آغاز زندگیام یک نقطهٔ روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود
رِ
«تمام آنچه برایش زندگی کردهای و میکنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان میدارد.»
rahim alimardanloo
میخواهم اینقدر عذاب نکشم. میخواهم زندگی کنم
Alireza
بر درماندگی خود میگریست و بر تنهایی سیاه خود و از سنگدلی آدمها و از بیرحمی خدا که رهایش کرده بود.
Hamid
زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای بهسوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید
رِ
پیوسته همان رنج تحلیلناپذیر را بهتنهایی تحمل میکرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید: «ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!»
Zynb
«وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچچیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه، نمیخواهم!»
Zynb
در پایان تحصیل به لیبرالیسم نیز گرایید، اما همیشه اندازه نگه میداشت و این اندازه را غریزهاش بهدقت برایش معین میکرد.
سپهر
زندگی زناشویی، گرچه با آسایشی نسبی همراه است در حقیقت مسئلهٔ بغرنج و توانفرسایی است، بهطوری که انسان برای اینکه بتواند تکلیف خود را ادا کند یعنی بتواند زندگی آبرومندانه و در برابر جامعه عزتبخشی داشته باشد باید در قبال آن، چنانکه در قبال کار اداری بهرفتار سنجیده و خاصی برای خود بپردازد.
Mobina
«همانطور که درد من مدام شدیدتر میشود تمام زندگیام روزبهروز سیاهتر و تباهتر شده است. در گذشتههای بسیار دور، در آغاز زندگیام یک نقطهٔ روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود.»
rahim alimardanloo
تلخترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچکس آنجور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همهچیز دلش میخواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غمخواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش میکنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداریاش بدهند.
Narges
آنچه مانع عبور او از این تنگنا بود آن بود که خیال میکرد زندگیاش به شایستگی سپری شده است.
muhammad
زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای بهسوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید.
کاربر ۲۸۲۰۴۳۳
با خود گفت: «چه فایده که بگویم؛ بههر حال نخواهد فهمید.»
pegah
اولین مفهوم روشن و بیانشدنی با کلامی که شنید این بود: «چه میخواهی؟» و باز تکرار کرد: «بگو آخر چه میخواهی؟ چه میخواهی؟»
و او جواب داد: «چه میخواهم؟ میخواهم اینقدر عذاب نکشم. میخواهم زندگی کنم.»
نا•-•دان
از اینکه بگذری خواه صبح بود خواه شب و جمعه بود یا یکشنبه ابداً تفاوتی نداشت. همهاش همان درد جانسوز بود که اندرون او را میجوید و یک لحظه آرام نمیشد و نیز آگاهی به اینکه جان پیوسته و بیامید به بازگشت از کالبدش بیرون میرفت
Zynb
زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای بهسوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید
muhammad
حجم
۷۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
حجم
۷۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۲,۷۵۰۵۰%
تومان