بهشتی نیست، جهنمی نیست، جسدت درون تاریکی سرد تنها خواهد ماند.
نیتا
بهدروغ جهان آخرت را تحویلمان دادهاند تا در این دنیا مطیعشان باشیم.
نیتا
صبوری در زندگی فقط وقت آدم را هدر میدهد و بس، به هیچ درد دیگری نمیخورد.
نیتا
پس از اینکه همه آموختند هر چیزی برای خودش علتی دارد، دیگر در ذهنشان جایی برای خدا نخواهد ماند
نیتا
من خوب میدانم که زندگی چیست. زندگی درون انسان رخنه میکند و پس از سوزاندن تمام جانت، وای خدای من، تو را ویران میکند،
نیتا
حس میکنم که حقیقت را نمیبینم، اما خدا لعنت کند. چیزهایی را که میبینم دوست دارم.
Nawal
در خیالم همان فکری بود که بعدها، خوابیده روی همین تخت، در سرم شکل گرفت: آن هنگام که زندگی، آن سفر تکرارناپذیر درشکه، به پایان رسید، نمیتوانی از نو آغازش کنی، اما اگر کتابی در دست داشته باشی، هر چهقدر هم که سخت و دیریاب باشد، زندگی شکل دیگری میگیرد. وقتی کتاب به پایان خود میرسد، هر وقت دلت خواست میتوانی به ابتدای آن برگردی و از نو بخوانی تا هر چیز فهمناپذیری را درک کنی و زندگی دوبارهای بیابی.
نفس
نتوانستند به تفاهم برسند. سکوت کردهاند و به باغ نگاه میکنند. اندکی اندوهگین و ناراحت، ولی همچنان کنجکاو. نه درخت انجیر را میبینند و نه علفهایی را که جیرجیرکها لابهلایشان خزیدهاند. فقط دارند به خیالات خودشان نگاه میکنند: چه چیزی درون خیالاتشان میبینند؟ رنج، اندوه، امید، کنجکاوی، انتظار؛ سرانجام همین چیزها باقی میمانند، و اگر چیز دیگری در میان افکارت جای ندهی، مثل سنگ آسیابی که خودش خودش را خُرد میکند، عقلتان خود را میخورد و تمام میکند.
نفس
آن باورها و ترسهای حقیر که مثل عنکبوت مغز تو را احاطه کردهاند برای من مثل صدای وزوز مگساند: من فراسوی حماقتها، معصیت و گناه و شرق هستم فاطمه، میفهمی؟ بیخودی داری مرا تماشا میکنی: من به چیزهایی افتخار میکنم که تو از آنها نفرت داری و چندشت میشود.
Nawal