یاد گرفت با حقیقت زندگی کند. نه اینکه آن را بپذیرد، بلکه با آن زندگی کند. مثل زندگی کردن با یک فیل بود. اتاقش خیلی کوچک بود، و هر روز صبح فقط برای اینکه به دستشویی برود باید بهزور از کنار حقیقت رد میشد. برای رسیدن به گنجهٔ لباس و برداشتن لباس زیرش، باید از زیر حقیقت میخزید و دعا میکرد که نخواهد همان لحظه روی صورتش بنشیند. شبها که چشمانش را میبست، معلق بودن آن را بالای سرش احساس میکرد.
اسماء
فکر میکردم زندگی در دنیایی که او نیست عجیب باشد. با اینحال. خیلی وقت بود عادت کرده بودم فقط با خاطرهاش زندگی کنم.
FMG
مادرم بیش از همه نگرانم میکرد. او محوری بود که دنیای ما به دورش میگشت.
FMG
حقیقت چیزیست که ابداع کردم تا بتوانم زنده بمانم.
تیگلاط
فکر کردم: شاید قرار است این طوری بروم، بر اثر حملهٔ خنده. چی بهتر از این؟ خندیدن و گریستن، خندیدن و خواندن، خندیدن آنقدر که فراموش کنم تنها هستم، که این پایان زندگیام است، که مرگ پشت در انتظارم را میکشد.
FMG
دلم میخواهد فکر کنم دنیا آمادگی پذیرفتن من را ندارد، اما شاید حقیقت این است که من آمادگی دنیا را ندارم. همیشه برای زندگیام دیر رسیدهام.
FMG
اما این هم که گذشت، غصهای با من ماند که نمیتوانستم بتکانمش.
FMG
وقتی چشم چیز زیبایی میبیند، دست دوست دارد نقاشیاش کند. کاش من میتوانستم تو را نقاشی کنم.
FMG