هیچ چیز خفتآورتر از این نیست که ببینی ابلهی در آنچه تو شکست خوردهای موفق شده است.
Sophie
با این چنین دلبستگی به تجمل خاستگاه فقیرانهاش را برملا میکرد.
Sophie
او را بی هیچ نیتّی، بی هیچ امید عوضی، مطلق دوست میداشت؛
Sophie
اگر زنی دوستم داشت شاید کاری از دستم برمیآمد... چرا میخندی؟ عشق خوراک و هوای نبوغ است.
بانو
حس میکرد که چیزی جبران نکردنی پیش آمده و عشق بزرگش از دست رفته است. و آن یکی آنجا کنارش بود، عشق شادمانه آسان! امّا خسته شده، آکنده از خواستهایی در تضاد با هم بود، حتی دیگر نمیدانست دلش چه میخواهد، غمی بیحدواندازه حس میکرد، دلش میخواست بمیرد.
Maryam
مردم دیگر از این همه قانون اساسی و منشور و این ظریفکاریها و دروغها بتنگ آمدهاند... اَه، اگر یک روزنامهای، تریبونی داشتم این وضع را به هم میریختم.
Elina Asg