آلبرت حس کرد دنیا ناگهان در اطرافش مثل گورستان ساکت شده است. یقین داشت که در این لحظه همهٔ قلبها از تپش، همهٔ آدمها از رفتن، همهٔ قطارها از حرکت، همهٔ ساعتها از کارکردن بازماندهاند. حس کرد تمام دنیای زنده و جنبنده درنگ کرده است، از نفسکشیدن و حرکتکردن دست کشیده است. با خود گفت: پس مرگ این است... من دیروز هنوز آن را درک نمیکردم.
کاربر ۲۲۸۳۶۰۱
اطمینان خاطر چه تسلابخش است... آنا مُرده است، بااین حال من از دیروز آرامترم... نیمساعت پیش... هزار سال هم که بگذرد، فاصلهاش با زندگی بیش از این نخواهد شد... بااین حال، دانستن اینکه نیمساعت پیش هنوز نفس میکشیده است باعث میشود گمان کنی هنوز چیزی از زندگی میفهمد، چیزی که آدمیزاد تا نفس میکشد از آن بیخبر است... شاید ابدیت بینوای ما همین لحظهٔ غیرقابل درکی است که از زندگی وارد مرگ میشویم.
کاربر ۲۲۸۳۶۰۱