«خودم هم خودم رو فراموش کردهم. بازی دیگه تموم شده.»
Bluenight
آدمِ خوب هم مصیبت به بار میآره.
میذاره دنیا همونجور که هست باشه. به جانیها هم کمک میکنه و خامِ وراجهایی میشه که حرمت هیچی رو نگه نمیدارن
Bluenight
مجبورش کردم شغلی یاد بگیره تا زمینِ زیر پاش سفت باشه، ولی اون زمین سفت نمیخواست، میخواست معلق باشه.»
Bluenight
اومدیم، تمامِ عمر داریم از بین میریم و نقش بر آب میشیم. درنتیجه نباید مدام جوری رفتار کنیم که انگار واقعی هستیم. ما باید همونجور که واقعاً هستیم رفتار کنیم، یعنی غیرواقعی.»
والنتین گفت: «همیشه نمیشه... دردْ واقعیه.»
Bluenight
نمیتوانستم به هیچکس بگویم که چطور داشتم مرتب دور و دورتر میشدم. دیگر لحظه مال من نبود.
Bluenight
ناگهان پا سست کردم. منتظر شدم تا همه به راهرو بروند.
در آن حجرهٔ تاریک تنها بودم. با خودم فکر کردم: «کاش اون کلمهای رو که نمیدونستم الآن به زبون میآوردم.» بعد یاد آسیاب آینهای افتادم. هیچکس صدایش را نمیشنود، هیچکس مزاحمش نمیشود. آنجا بود که فهمیدم زمان تمام شده بود. بازی تمام شده بود، زمان تمام شده بود، وقتش رسیده بود.
Bluenight
گفتم: «شاید نزدیکبینها رغبتی به دیدن دورها ندارن و به دیدن دوروبرِ خودشون قانعَن.»
sootode jam