خانم داگلاس دارد ما را میدزدد!
ما که نمیتوانستیم تا ابد توی اتوبوس بنشینیم. بهزودی از گشنگی میمردیم یا همدیگر را میکشتیم. درست همانطور که همیشه توی فیلمها این کار را میکنند.
امیلی گفت: «باید کاری بکنیم!»
برای اولینبار توی عمرش، درست میگفت. درست همانموقع بود که محشرترین فکر بکر کل تاریخ جهان به ذهنم رسید. بیستتا بچه توی اتوبوس بود. اگر همه پیاده میشدیم و اتوبوس را هل میدادیم، شاید میتوانستیم از توی گودال درش بیاوریم!
ملکه فاطمه
بلند شدم و فکر بکرم را به خانم داگلاس گفتم. اولش فکر کرد که مُخم عیب پیدا کرده. به من گفت که شَمبَل قوطی توی گاراژ بروم. ولی بهنظرم دربارهاش خوب فکر کرد و تصمیم گرفت که امتحانی بکند.
او فریاد زد: «خیلی خب، همه از اتوبوس پیاده شوید!»
همه پیاده شدیم و رفتیم پشت اتوبوس.
خانم داگلاس سرش را از پنجرهٔ اتوبوس بیرون آورد و گفت: «هروقت گفتم هل بدهید، همه با هم هُل بدهید. یک... دو... سه... هل بدهید!»
ملکه فاطمه
من با تمام قدرت هُل دادم. همه غرغر و هِنهِن و آه و ناله میکردند. ولی اتوبوس از جایش تکان نخورد.
رایان گفت: «محکمتر!»
ملکه فاطمه
بعد محشرترین اتفاق کل تاریخ جهان افتاد.
ملکه فاطمه