بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پاتوق ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب پاتوق ها

بریده‌هایی از کتاب پاتوق ها

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۸از ۳۰ رأی
۳٫۸
(۳۰)
. هنوز بابت جوانی بربادرفته‌ام حسرت می‌خورم، بابت طغیان نکردن.
Eli
هنوز بابت جوانی بربادرفته‌ام حسرت می‌خورم، بابت طغیان نکردن.
کاربر نیوشک
متحیرم از میلی که به ابرازِ خودمان داریم، به توضیح دادن خودمان، به گفتن داستان‌های‌مان به هم.
کاربر نیوشک
هیچ‌وقت یک جا قرار نگرفته‌ام، پیوسته در حرکت بوده‌ام، همیشه کارم همین بوده. دائم چشم‌انتظار بوده‌ام به جایی بروم یا از جایی بازگردم، یا بگریزم. همیشه چمدان کوچکم دم‌دستم بوده، در حال پُروخالی شدن. کیف‌دستی‌ام روی دامن، کمی پول در آن است با کتابی برای خواندن. آیا اصلاً جایی وجود دارد که ما در حال گذر از آن نباشیم؟
خاطره
سرگردان، گمشده، سردرگم، ناسازگار، گم‌گشته، آواره، مبهوت، سرگشته، دربه‌در، واژگونه. وصلم به این قطار واژگانِ مرتبط. در همین کلمه‌ها سکنا گرفته‌ام، این کلمه‌ها پایم را روی زمین بند می‌کنند.
nargessmn
وقتی به آن‌همه چمدان نو نگاه می‌کنم که همه از دم خالی و منتظر مسافرند، منتظر این‌که کسی پُرشان کند، منتظر این‌که جایی بروند، غصه‌ام می‌گیرد.
خاطره
وقتی آدم خونه‌ش رو عوض می‌کنه، همیشه یه چیزی گم می‌کنه. هر جابه‌جایی‌ای زیر پای آدم رو خالی می‌کنه. همیشه یه جورهایی آدم رو قال می‌ذاره.
خاطره
در رشته‌ای صاحب‌نظر است: فردی سردرگریبان و جدا از پیرامونش، غرقه در چیزی. لاغر است و موی پُرپشت و مجعد سفید دارد. برداشتم این است که با خودش در صلح است و با دنیا درگیر؛ از آن‌دست آدم‌هاست که در هر چیز، بیش‌ازحد غور می‌کند. چشم‌های درشت او اما مهربان است و یک پرده غم دارد.
کاربر نیوشک
همیشه به این درک رسیده‌ام که تنهاییْ حساب‌وکتاب دقیق می‌طلبد. باید حسابش را داشته باشی، عین پول توی کیفت: باید بدانی چه‌قدر وقت برای تلف کردن در بساطت هست، تا پیش از شام چه‌قدر وقت داری، چه‌قدر مانده تا وقت خواب.
خاطره
هربار دوروبرم عوض می‌شود غم بزرگی بر دلم می‌نشیند. هنگام رفتن از جایی که به خاطره‌ها و غصه‌ها و شادی‌هایم گره خورده، بیشتر غصه‌ام می‌گیرد. خودِ تغییر است که به همم می‌ریزد ــ همچنان که وقتی جام شیشه‌ای را تکان می‌دهی مایعِ درونش کدر می‌شود.
خاطره
همهٔ ضربه‌های زندگی را در بهار خورده‌ام. هر زخمِ نیشِ ماندگاری. همین است که از سرسبزی درخت‌ها، هلوهای نوبرانهٔ بازارچه، دامن‌های سبک موج‌داری که روزبه‌روز بیش‌تر تن زنان محله می‌بینم، غصه‌ام می‌گیرد. همهٔ این‌ها برایم فقط یادآور صدمه‌هایی است که خورده‌ام. از دست دادن، خیانت، ناامیدی. بیزارم از بیدار شدن، از این‌که حس کنم به‌زور هلم می‌دهند جلو. ولی امروز، شنبه، لزومی ندارد از خانه بیرون بزنم. می‌توانم بیدار شوم ولی از تخت درنیایم. چی بهتر از این؟
کاربر ۱۱۸۵۴۴۶
«مادرم حالا دیگر دودستی به زندگی چسبیده ــ مثل چسب کاغذیِ زردشده‌ای در یک آلبوم عکس؛ هر لحظه ممکن است کنده شود، ولی همچنان بندِ آن است. فقط کافی است بخواهی ورق بزنی چسب کنده می‌شود و لکهٔ مستطیلی کمرنگی از خودش به جا می‌گذارد.»
Moti
حسودی‌ام می‌شود. هنوز بابت جوانی بربادرفته‌ام حسرت می‌خورم، بابت طغیان نکردن.
mt
تنهایی پیشه‌ام شده. از آن‌جا که انضباط خاصی می‌طلبد، می‌کوشم بر آن تسلط کامل پیدا کنم. درعین‌حال، و گرچه دستش برایم رو شده، همچنان آزارم می‌دهد و بر دوشم باری است.
کاربر نیوشک
همین شکاف بین ما، طعم واقعیِ تنهایی را به من چشانده.
Serein
متحیرم از میلی که به ابرازِ خودمان داریم، به توضیح دادن خودمان، به گفتن داستان‌های‌مان به هم.
Moti
این گذشت زمان پریشانم می‌کند، دارم از خود بیخود می‌شوم. می‌دانم که آن‌سوی در، قرار نیست هیچ اتفاق ناجوری رخ بدهد. یک روز کاملاً فراموش‌شدنی را پیشِ رو دارم: یک جلسهٔ تدریس، نشستی با همکاران، شاید هم تماشای یک فیلم در سینما. می‌ترسم چیز مهمی را فراموش کنم ــ گوشی همراهم یا کارت شناسایی‌ام، کارت بیمهٔ سلامتم یا دسته‌کلیدهایم. می‌ترسم به دردسر بیفتم.
Hadis i-zadi
آقایی موقر است در اتاق مجاور. در رشته‌ای صاحب‌نظر است: فردی سردرگریبان و جدا از پیرامونش، غرقه در چیزی. لاغر است و موی پُرپشت و مجعد سفید دارد. برداشتم این است که با خودش در صلح است و با دنیا درگیر؛ از آن‌دست آدم‌هاست که در هر چیز، بیش‌ازحد غور می‌کند. چشم‌های درشت او اما مهربان است و یک پرده غم دارد. هر وقت مرا می‌بیند به جای این‌که سلام کند، لبخند می‌زند. در مدتی که با هم انتظار آسانسور را می‌کشیم و آماده‌ایم تا هر دو با هم روزمان را شروع کنیم، با محبت نگاهم می‌کند ولی در همین حد، و پا را از مرزی فراتر نمی‌گذارد. فقط انگار نگاه خیرهٔ محتاطش می‌خواهد بگوید سینیورا، می‌دانم که به‌ات سخت می‌گذرد. سعی نمی‌کند سرِ حالم بیاورد، فقط می‌خواهد بفهماند که مشخصاً درکم می‌کند.
Eli
آسمان، برعکس دریا، هیچ‌وقت به آدم‌هایی که از میانش می‌گذرند، نمی‌آویزد. آسمان چیزی از روح ما را در خود ضبط نمی‌کند؛ مسئله‌اش نیست. همواره در تغییروتحول است؛ دم‌به‌دم ظاهرش را عوض می‌کند، تعریف‌بردار نیست.
خاطره
نمی‌توانم به بی‌عرضگی خودم فکر نکنم. همان‌طور که می‌خندم غصه‌ام می‌گیرد: به سن او اصلاً نمی‌دانستم عشق چیست. عوضش چه‌کار می‌کردم؟ کتاب می‌خواندم، درس می‌خواندم. گوش‌به‌فرمانِ پدرومادرم بودم. هر کاری می‌گفتند می‌کردم ولی آخرسر، هیچ‌وقت از دستم راضی نبودند. خودم را دوست نداشتم، و ته دلم می‌دانستم که سرانجامی جز تنهایی ندارم.
Nazanin
هربار دوروبرم عوض می‌شود غم بزرگی بر دلم می‌نشیند. هنگام رفتن از جایی که به خاطره‌ها و غصه‌ها و شادی‌هایم گره خورده، بیشتر غصه‌ام می‌گیرد. خودِ تغییر است که به همم می‌ریزد ــ همچنان که وقتی جام شیشه‌ای را تکان می‌دهی مایعِ درونش کدر می‌شود.
luna
«از دست اتفاق‌های ناغافل نمی‌شه قِسِر دررفت. همه‌مون فقط داریم روزبه‌روز زندگی می‌کنیم.»
zohreh planet
فکر می‌کنم به همهٔ جاهایی که همچنان می‌توانم بروم ببینم، به این‌که چه‌قدر خود آدم می‌تواند به دلخواه خودش، راهش را انتخاب کند.
zohreh planet
گاهی دلتنگ سایهٔ خوشایندی می‌شوم که یک همدم می‌تواند برای آدم فراهم کند.
zohreh planet
کسی شریک زندگی‌ام نیست ولی به یک بغلِ محکم هم راضی‌ام.
Eli
چون همیشه در آمدورفتم، فکرهایم در این‌جا هم آرام‌وقرار ندارد. همکارانم معمولاً سرشان به کار خودشان است، مثل خود من. شاید از نظر آن‌ها آدم بداخلاق و نچسبی باشم، چه می‌دانم. مجبوریم در جوار هم زندگی کنیم، از ما خواسته‌اند در دسترس باشیم؛ با این‌همه، خودم را آدمی در حاشیه می‌بینم.
Eli
در بهار عذاب می‌کشم. این فصل در من نیروی تازه نمی‌دمد؛ رمقم را می‌کشد.
کاربر نیوشک
راه می‌روم و باد می‌وزد و نور خانه‌های دوردست غمگینم می‌کند. در مسیر برگشت، سنگینیِ تنها بودن در این‌جا را حس می‌کنم، سنگینیِ نشناختنِ هیچ تنابنده‌ای را.
کاربر نیوشک
گریزی نیست از سایه‌هایی که در این فصلِ روبه تاریکی، همه‌جا را در بر می‌گیرند. از زیر سایهٔ خانواده‌های‌مان هم نمی‌توان گریخت. از همهٔ این‌ها گذشته، گاهی دلتنگ سایهٔ خوشایندی می‌شوم که یک همدم می‌تواند برای آدم فراهم کند.
کاربر نیوشک
پس از لحظه‌ای، وحشت‌زده، از شعلهٔ مهیب به سایه‌ها می‌گریزم؛ بیم دارم شعله مرا ببلعد، در چنگم بگیرد و مرا به عنصری در این زمین فروبکاهد ناچیزتر از خودم؛ کرمی یا گیاهی… فکرم کار نمی‌کند، همه‌چیز عبث می‌نماید، زندگی در نظرم بیش‌ازحد ناچیز می‌آید، دیگر چه باک اگر کسی به من فکر نکند، اگر کسی برایم نامه ننویسد.
کاربر نیوشک

حجم

۱۲۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۸ صفحه

حجم

۱۲۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۸ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان