بریدههایی از کتاب این جا بدون مرد
۳٫۴
(۵۲)
همین مقدسمآبی حوصلهام را سر میبرد. همین لقب «مادری مهربان و همسری فداکار» که قرار است آخرسر بزنند روی اعلامیهٔ فوتم. به جای عکسم هم یک شاخه گل رزِ پرپرشده میگذارند و هیچکس نمیفهمد این مادر مهربان و همسر فداکار قیافهاش چه شکلی بوده، چون همهٔ مادرها باید این شکلی باشند ــ مهم نیست در واقع چه شکلی بوده باشند.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
باز جای افتخار داشت که توانسته بودم کسی را تا این حد بترسانم که از وجودم احساس خطر کند
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
ما زنها با زبان بدنمان در حرف زدن صرفهجویی میکنیم. با زبان بدن قهر میکنیم، درددل میکنیم، اعتراض میکنیم، ابراز عشق میکنیم، غیبت میکنیم و حتی آشتی میکنیم. اما اشکال خلقتِ بشر این است که مردها هیچ از این زبان سرشان نمیشود.
سمیرا میرزایی
آخرْ خیابان تنها جایی است که هیچکس پشتبندِ گریهام نمیگوید «باز قضیهٔ شایانه؟» این «باز» را که میگویند، دلم میخواهد بخوابانم زیر چانهشان وبگویم آره، باز! مسئلهٔ من همیشه شایان بوده و من بیعرضهترین فراموشکنندهٔ این کرهٔ خاکیام که پایان دادن به یک رابطه برایم از تجزیهٔ پلاستیک بیشتر طول میکشد.
fereshteh
خیلی وقت بود منتظر بودم یکی از ما دوتا منقرض شود
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
هر چیزی که بیش از یک حدی لطیف شود ترسناک است
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
عشق بدون انتظار فقط از مادرها برمیآید.
Parinaz
فمینیستها بینیهایشان را عمل نمیکنند
سمیرا میرزایی
بالاخره این منقرض میشود و تویی که میمانی. پس خودت را نباز، آن هم جلوِ آدمی که در حال نابودی است و چند روز بعد قرار است اسپرمهایش را تخلیه کنند و رویش آهک بریزند.
سمیرا میرزایی
خوشبهحال خالهشهرزادم که عشق هجدهسالگیاش آمد جلوِ خانهشان و گفت من لیاقتت را ندارم و وقتی گورش را از محله گم کرد، خالهٔ فلکزدهام دستش به هیچ جا بند نبود. نه شماره موبایلی در کار بوده، نه عکس پروفایلی که هربار عوض شود و آتش به جان آدم بیندازد، نه اینستاگرام و توییتری که تا عمر داری همهٔ خبرهای زندگیاش کف دستت باشد و لحظهبهلحظه بزرگ شدنِ بچهاش را هم ببینی.
Faran
مادر دو دختر شدهام، اما هنوز اگر زیاد با میز کناردستیام حرف بزنم یک نفر با دوربین مداربسته ثبت میکند و یک چیزی از حقوقم کم میکنند. شاید اصلاً دیگر نیازی نباشد کار کنم
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
واقعاً اگر میدانستم ازدواج تا این حد به آدمها اجازه میدهد که به هر سوراخِ زندگیِ آدم وارد شوند و توی کلهاش را هم بخواهند با سلیقهٔ خودشان چیدمان کنند، نهتنها ازدواج نمیکردم، بلکه عملیات تروریستی هم علیه محضرهای ازدواج ترتیب میدادم.
فروغ
لبهای کبود و چشمهای گودرفته و رنگوروی پریدهام را که میدید، غصهاش میگرفت و دکتربازیاش گل میکرد. هربار توی دانشگاه کنارم مینشست، چند لحظه نگاهم میکرد و میپرسید «کمخونی داری؟ آهن نمیخوری؟» هربار هم همین را میپرسید. ادعا داشت توی دلبری بداهه عمل میکند و تنها چیزی که هربار با دیدن من به ذهنش میرسد کمخونی است. اوایل زیر پلکم را پایین میکشید و میگفت اگر سفید باشد کمخونی داری، ولی سفید نبود. احتمال میداد دستهایم سرد باشد. دستها را که معاینه میکرد، میگفت دکترهای احمق فقط کف دست را معاینه میکنند اما توی آلمان این نظریه ثابت شده که تا زیربغل باید کامل چک شود. بعدش کمی به صورتم خیره میشد و از آنجا که سرِ سفرهٔ پدرمادرش بزرگ شده، وجدانش اجازه نمیداد با یک معاینهٔ سطحی تشخیصِ قطعی بدهد.
fereshteh
«تو ستایشانگیز و بینظیری. چه دیدنی هستی وقتی آرام تخلیه میشوی و دستمال توالت را در سطل میاندازی، ترککنندهٔ زیبا.» شبیه این جمله را ده سال پیش توی اتاقخواب شراره دیدم، روی کمد لباس احمد. «تو ستایشانگیز و بینظیری، وقتی به جای دیدن لحظات زندگیِ خصوصیِ غریبگان، فیلم عروسیمان را تماشا میکنی.» احمد هم زیر یادداشتش نوشته بود «چک کردم، فیلم خصوصی نیست. هفده نفر عوامل و تهیهکننده دارد. نگران نباش بانو.» نمیدانم شراره چهطور فیلم عروسیاش را که فقط چهل و پنج دقیقهاش رقصیدن پدربزرگش روی ویلچر است جایگزین خوبی میدانست، اما احتمالاً فکر میکرده دیدن و باز دیدنِ چندبارهٔ فیلم آن عروسیِ هشلهف قوای جنسی احمد را ضعیفتر و احتمال خیانتش را کمتر میکند.
fereshteh
. دستم را دراز کردم و ضبط کنار تخت را روشن کردم: احمد هیچوقت حوصلهٔ این آهنگ را نداشت. هربار که میشنید میگفت «کی گفته اینها اسمش موسیقیه؟!» واقعاً اگر میدانستم ازدواج تا این حد به آدمها اجازه میدهد که به هر سوراخِ زندگیِ آدم وارد شوند و توی کلهاش را هم بخواهند با سلیقهٔ خودشان چیدمان کنند، نهتنها ازدواج نمیکردم، بلکه عملیات تروریستی هم علیه محضرهای ازدواج ترتیب میدادم.
fereshteh
فکر کنم آنقدرها هم برای آنها سخت نیست: چیزی که نیست، نیست دیگر. برای ما سختتر است. یادم هست از بیست و سهسالگی تا سیسالگی داشتم به خاطر پسرها گریه میکردم و لابهلایش گاهی زندگی هم میکردم.
سمیرا میرزایی
هیچوقت دقیقاً نمیفهمی طرف دشمنت است یا رفیق صمیمیات.
Parinaz
همهٔ آدمها نیتِ سوئی در سرشان دارند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.
Parinaz
نمیدانم با اینهمه فشار روحی، چرا فقط موهای سر تصمیم به هجرت میگیرند. موهای باقی مناطق طوری در ماندن مسئولیتپذیرند که انگار بابت نریختنشان حقوق دریافت میکنند.
negrary
. گوشهٔ دستم هم با خودکار علامت زده بودم تا حواسم باشد قوز نکنم، چون به نظر پسرها دخترِ قوزدار یعنی دختر کمخون آویزان بیارزش با مقدار زیادی تنفر از خودش. این را مادرم همیشه میگفت و مشتی هم میزد توی کمرم.
fereshteh
من بیعرضهترین فراموشکنندهٔ این کرهٔ خاکیام که پایان دادن به یک رابطه برایم از تجزیهٔ پلاستیک بیشتر طول میکشد.
اسنیپ
هربار خواستم با فرهاد با زبان بدن حرف بزنم فقط یک چیز گفته «جاییت میخاره؟»
سمیرا میرزایی
دوروبرم را نگاه کردم. چشمم افتاد به جای تابلوِ کندهٔ گاندی. دوباره دختر را نگاه کردم و گفتم «الآن تو گشت ارشادی یعنی؟»
بازویم را کشید و با سر تأیید کرد. لُپش را کشیدم و گفتم «جان من؟ جدی؟»
دختر چند لحظه نگاهم کرد و گفت «من شوخی دارم با تو؟»
خودم را از دستش بیرون کشیدم و یک هوا صدایم را بردم بالاتر. «بابا چی داری میگی؟ مردی نیست که گشت ارشاد داشته باشیم! خُل شدهای؟ ببین من رو. مجلس زنونهست. کجا بریم؟»
لبخند کوچکی زد که بیشتر شبیه دعوت به خفه شدن بود و هُلم داد داخل ماشین. در را بست.
بشری
من بیعرضهترین فراموشکنندهٔ این کرهٔ خاکیام که پایان دادن به یک رابطه برایم از تجزیهٔ پلاستیک بیشتر طول میکشد.
Parinaz
آخرْ خیابان تنها جایی است که هیچکس پشتبندِ گریهام نمیگوید «باز قضیهٔ شایانه؟» این «باز» را که میگویند، دلم میخواهد بخوابانم زیر چانهشان وبگویم آره، باز! مسئلهٔ من همیشه شایان بوده و من بیعرضهترین فراموشکنندهٔ این کرهٔ خاکیام که پایان دادن به یک رابطه برایم از تجزیهٔ پلاستیک بیشتر طول میکشد.
fereshteh
از آن آدمهایی است که همیشه لبهایشان خیس است و مقداری از آب دهانشان را روی لبها نگه میدارند. اما به قول مامان خیلیها همینش را هم ندارند. البته مامان این را دربارهٔ کتلتهای خشکش و اتاق مشترک من و آیسان میگوید، ولی احتمالاً در مورد همهچیز مصداق دارد
fereshteh
«تو ستایشانگیز و بینظیری. چه دیدنی هستی وقتی آرام تخلیه میشوی و دستمال توالت را در سطل میاندازی، ترککنندهٔ زیبا.» شبیه این جمله را ده سال پیش توی اتاقخواب شراره دیدم، روی کمد لباس احمد. «تو ستایشانگیز و بینظیری، وقتی به جای دیدن لحظات زندگیِ خصوصیِ غریبگان، فیلم عروسیمان را تماشا میکنی.» احمد هم زیر یادداشتش نوشته بود «چک کردم، فیلم خصوصی نیست. هفده نفر عوامل و تهیهکننده دارد. نگران نباش بانو.» نمیدانم شراره چهطور فیلم عروسیاش را که فقط چهل و پنج دقیقهاش رقصیدن پدربزرگش روی ویلچر است جایگزین خوبی میدانست، اما احتمالاً فکر میکرده دیدن و باز دیدنِ چندبارهٔ فیلم آن عروسیِ هشلهف قوای جنسی احمد را ضعیفتر و احتمال خیانتش را کمتر میکند.
fereshteh
واقعاً اگر میدانستم ازدواج تا این حد به آدمها اجازه میدهد که به هر سوراخِ زندگیِ آدم وارد شوند و توی کلهاش را هم بخواهند با سلیقهٔ خودشان چیدمان کنند، نهتنها ازدواج نمیکردم، بلکه عملیات تروریستی هم علیه محضرهای ازدواج ترتیب میدادم. آهنگ توی گوشم پیچید و انگشتهایم تکان خورد. احساس
mery
حجم
۱۶۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
حجم
۱۶۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
قیمت:
۴۴,۰۰۰
۲۲,۰۰۰۵۰%
تومان