- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب عاشق
- بریدهها

بریدههایی از کتاب عاشق
۲٫۴
(۵)
این موهای نظربرانگیز را بعدها، پنج سال بعد از ترک مادرم، وقتی بیست وسه ساله شدم در پاریس کوتاه کردم. به سلمانی گفتم: کوتاه کنید. او هم بیدرنگ همه را کوتاه کرد. هنگام چیدن موهای پشت گوش و گردنم، قیچی سرد پوست گردنم را خراش داد. موها ریخته شده بود روی زمین. از من پرسید که اگر بخواهم میتواند جمعشان کند و برایم بریزد توی پاکت. گفتم نه. بعد دیگر کسی به من نگفت که موهای قشنگی دارم، بهتر بگویم، دیگر هیچکس چیزی در اینباره به من نگفت، آنطور که قبلاً میگفتند، قبل از کوتاه کردن موها. بعدها اغلب میگفتند: چه نگاه قشنگی دارد، لبخندش هم قشنگ است.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
سایهروشنهایی از جوانی در او دیده میشد، در نگاهش نوعی سعادت بود که بهدلیل حجب و حیایی مألوف سرکوبش کرده بود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
بوی کارامل اتاق را پر کرده است. بوی پسته شامی، شوربای چینی، گوشت سرخ کرده، سبزیجات، عطر یاسمن، گرد و غبار، بخور کندر، دود زغال چوب - در اینجا زغال گداخته را توی سبد میگذارند و در کوچهها میفروشند. بوی شهر در اینجا شبیه بوی دهکدههای مستعمرهنشینِ اطراف بوتهزار است، شبیه بوی جنگل.
نگار
حالا میبینم که چهرهام در عنفوان جوانی، در هجدهسالگی، در پانزدهسالگی حتی، خبر از چهرهای میداد که بعدها، بهعلت الکل، در سالهای میانه عمرم نصیبم شد. کاری که الکل کرد خدا هم نکرده بود، قصد کشتنم را داشت، بله، کشتن. این چهره سرشته به الکل، پیش از الکل هم بر من ظاهر شده بود، الکل آن را تثبیت کرد. گرچه زمینهاش در من فراهم بود و من هم، مثل دیگران، پی برده بودم، عجیب اینکه حتی پیشبینی هم کرده بودم. البته اشتیاق هم در من بود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
موهایم را هرشب شانه میکنم و پیش از خواب همانطور که مادرم یادم داده میبافمشان. موهای انبوهم نرماند، محزون هم هستند، به مس تافته میمانند و تا کمرم میرسند. اغلب میگویند قشنگترین چیزی که دارم همین موهاست و معناش برای من این است که زیبا نیستم.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
زیبا بودن، یا قشنگ بودن مثلاً. قشنگ بودن برای خانواده، برای خانواده فقط، و نه بیشتر. میتوانم همانی باشم که از من انتظار دارند، خودم هم آن را باور کنم، باور کنم که دلربا هستم. کافی است که خودم را باور کنم، بعد دیگر برای شخص نگرنده واقعی جلوه میکند و همانی میشوم که نگرنده بهزعم خویش میخواهد، و این برایم مسلّم است. کاملاً مطمئنم که میتوانم دلربا هم باشم،
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
حالا دیگر چیزهایی میدانم، از بعضی چیزها سردرمیآورم. میدانم که آنچه زنها را بیش و کم زیبا جلوه میدهد نه لباس و جامه است، نه بزک، نه سرخاب و سفیداب، نه زیورآلات و نه حتی نادرگی. میدانم که چیز دیگری است، چه چیز، نمیدانم. ولی میدانم همانی نیست که زنها میپندارند.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
و حالا مدتهاست که مرده، گمانم سیسالی میشود. مهربانیش را به خاطر دارم. به این زودی از یاد نخواهم برد، فضیلت بشری هنوز بیگزند مانده است، همواره بیگزند میماند، از اوضاع و احوال، از زمانه، از سرما، از گرسنگی، از شکست آلمان و از علنی شدن جنایت هم بیگزند میماند.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
زیباییش اینچنین است، زیبایی مخدوش، افسرده، دلگداز و غریبانه. هیچ لباسی اندازه تنش نیست، همهچیز برایش بزرگ است، و همین خوشایند است. اندامی بسیار لاغر و پوشیده در جامهای فراخ، لباس به تنش زار میزند، و قشنگی این زن در همین است. خمیرهاش در جسم و جان چنین است. پس، هرچیزی که به بر میکند برای همیشه قرین زیباییش میشود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
تن به بار تکبر داده بود. کمحرف بود، نمیخواست روی خوش نشان دهد، صداش عاریهای بود، با بیانی ترجمهای و مغلق.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
او همواره ذهنش در پی جزئیات روزمره زندگی بود، غرق این چیزها بود، نیز محبتی همواره آمیخته به شفقت، بسیار صمیمی و بسیار مهربان.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
تن سنگین هلن لاگونل هنوز عاری از گناه است. پوستی بسیار لطیف، به پوست بعضی میوهها میماند
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
تن به بار تکبر داده بود. کمحرف بود، نمیخواست روی خوش نشان دهد، صداش عاریهای بود، با بیانی ترجمهای و مغلق.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
در وینهلونگ هر وقت مادرم دلش میگرفت، اسب کالسکه دونفری را میبست و برای نظاره شب ایام بیبارانی به حومه شهر میرفتیم. بابت آن شبها و آن مادر، اقبال داشتم من.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
نور آسمان بر بلور شفاف آبشارها، و بر ستونهایی از سکوت و سکون میتابید. فضا آبی بود، نیلگون، میشد با دست لمسش کرد. آسمان تپش مداوم شفافیت نور بود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
فارغ از همهچیز و در کنار هم. نوازشم میکرد؛ با چشمِ تر.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
محرومیتشان عیان است، هردو قربانی خمیره اندامشان هستند، اندامهای نوازششده دست عاشقان، بوسیده لبهای اینان، اندامهای آکنده از فضاحت لذتی که به مرگ میانجامد، مرگی سرشته به مرگ مرموز عاشقانِ دل از عشق خالی.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
از وقتی که مرد شیفتهاش شده بود، دخترک هم دیگر از داشتن همچو اندامی، از لاغریش، رنج نمیبرد، حتی مادرش هم برخلاف گذشته، دیگر از این بابت نگران نبود، او هم مثل دخترش به این نتیجه رسیده بود که همچو اندامی بههرحال نظر برمیانگیزد و مثل هر بدن دیگری خواهان دارد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
در زندگیم خیلی زود دیر شد؛ در هجدهسالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده و بیست وپنج سالگی، چهرهام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجدهسالگی آدم سالخوردهای شده بودم. شاید همه همینطورند، نمیدانم، هیچوقت از کسی نپرسیدهام. تا آنجا که به خاطر دارم خیلیها در مورد شتابِ زمان با من حرف زدهاند، گاهی هم آدم متأثر میشود، بههرحال سالها را پشتسر میگذاریم، بهترین سالهای جوانی را، خجستهترین سالهای عمر را.
سپیده اسکندری
چینهای پیشانیم عمیق شده بود. چهره سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود، برعکس، برایم جالب هم بود، انگار کتابی بود که تند میخواندمش. ضمناً، بیآنکه اشتباه کنم، میدانستم که این روال بالاخره روزی کند میشود، سیر طبیعی پیدا میکند.
سپیده اسکندری
مادرم معلم است و آرزویش این است که دخترش دوره متوسطه را تمام کند: متوسطه را که تمام کنی برایت کافی است. بله، کافی برای او، ولی نه برای این دختر. پایان دوره متوسطه... یک دیپلم ریاضی.
سپیده اسکندری
زندگیم بیسرگذشت است، سرگذشتی ندارد. هیچوقت کانونی در زندگیم نبود، نه راهی، نه خط سیری. اینجا و آنجاش اما عرصههایی هست گسترده که آدم را به فکر وامیدارد که نکند در آن میانه کسی وجود داشته، ولی درواقع اینطور نبود، کسی وجود نداشت
سپیده اسکندری
میتوانم همانی باشم که از من انتظار دارند، خودم هم آن را باور کنم، باور کنم که دلربا هستم. کافی است که خودم را باور کنم، بعد دیگر برای شخص نگرنده واقعی جلوه میکند و همانی میشوم که نگرنده بهزعم خویش میخواهد، و این برایم مسلّم است. کاملاً مطمئنم که میتوانم دلربا هم باشم،
سپیده اسکندری
حجم
۸۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان