بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دیوان رهی معیری | طاقچه
تصویر جلد کتاب دیوان رهی معیری

بریده‌هایی از کتاب دیوان رهی معیری

نویسنده:رهی معیری
گردآورنده:نرگس علی مردانی
انتشارات:نشر وزرا
امتیاز:
۴.۴از ۳۱ رأی
۴٫۴
(۳۱)
باید خریدارم شوی، تا من خریدارت شوم وزجان و دل یارم شوی، تا عاشق‌زارت شوم من نیستم چون دیگران، بازیچه‌ی بازیگران اول به دام آرم ترا، و آنگه گرفتارت شوم
مادربزرگ علی💝
آیینه صبح داریم دلی، صاف‌تر از سینه‌ی صبح در پاکی و روشنی، چو آیینه‌ی صبح پیکار حسود با من امروزی نیست خفاش بود دشمن دیرینه‌ی صبح ۱۳۴۱
مادربزرگ علی💝
سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
|ݐ.الف
کیم من، دردمندی، ناتوانی اسیری، خسته‌ای، افسرده جانی
plato
کیم من؟ آرزو گُم کرده‌ای تنها و سرگردان نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
M.Mohammadi
در میان آشنایانم، ولی بیگانه‌ام
mahdi_yar
با دل روشن، در این ظلمت سرا افتاده‌ام نور مهتابم، که در ویرانه‌ها افتاده‌ام
|ݐ.الف
امروز می‌خوری غم فردا و همچنان فردا به خاطرت، غم فردای دیگر است
Hooryar
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل داغی که نمی‌بینی، دردی که نمی‌دانی
|ݐ.الف
تارو پود هَستیم بر باد رفت، اما نرفت عاشقی‌ها از دلم، دیوانگی‌ها از سرم
m.norouzi
ساقی بده پیمانه‌ای، زآن می‌که بی‌خویشم کند بر حسنِ شورانگیز تو، عاشق‌تر از پیشم کند زان می‌که در شب‌های غم، بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند
M.Mohammadi
با گریه سرشتند تو گویی گل ما را
|قافیه باران|
تارو پود هَستیم بر باد رفت، اما نرفت عاشقی‌ها از دلم، دیوانگی‌ها از سرم
mahdi_yar
اشک لرزان، کی‌تواند خویشتن‌داری کند؟
mahdi_yar
ای شده نالان زغم و رنج خویش چند نداری خبر از گنج خویش؟ گنج تو باشد، دل آگاه تو گوهر تو، اشک سحرگاه تو مایه‌ی امید، مدان غیر را کعبه‌ی حاجات، مخوان دیر را غیر ز دلخواه تو، آگاه نیست ز آنکه دلی را به دلی راه نیست خواهش مرهم، ز دل ریش کن هرچه طلب می‌کنی از خویش کن مهرماه ۱۳۲۸
S
چون شمع نیمه جان، به هوای تو سوختیم با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم اشکی که ریختیم، به یاد تو ریختیم عمری که سوختیم، برای تو سوختیم پروانه سوخت یک‌شب و آسود جان او ما عمرها، ز داغ جفای تو سوختیم دیشب که یار، انجمن افروز غیر بود ای شمع، تا سپیده به جای تو سوختیم کوتاه کن حکایت شب‌های غم، رهی کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
سیّد جواد
چون زلف توام جانا، در عین پریشانی چون باد سحرگاهم، در بی‌سر و سامانی
🌱
شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان، خنده به سیلاب زنند
S
مایه‌ی رفعت اگر ز هر خس‌وخاری، فراکشی دامن بهار عیش ترا، آفت خزان نرسد شکوه گنبد نیلوفری، از آن سبب است که دست خلق به دامان آسمان نرسد ۱۳۳۰
S
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
plato
من کیستم؟ ز مردم دنیا رمیده‌ای چون کوهسار، پای به دامن کشیده‌ای از سوز دل، چو خرمن آتش گرفته‌ای وز اشک غم، چوکشتی طوفان رسیده‌ای چون شام، بی‌رخ تو به ماتم نشسته‌ای چون صبح، از غم تو گریبان دریده‌ای سرکن نوای عشق، که از های و هوی عقل آزرده‌ام، چو گوشِ نصیحت شنیده‌ای رفت از قفای او دل از خود رمیده‌ام بی‌تاب‌تر ز اشکِ به دامن دویده‌ای ما را چو گردباد، ز راحت نصیب نیست راحت کجا و خاطرِ ناآرمیده‌ای بیچاره‌ای که چاره طلب می‌کند ز خلق دارد امید میوه، ز شاخ بریده‌ای از بس که خون فروچکد از تیغ آسمان ماند شفق، به دامن در خون کشیده‌ای
مادربزرگ علی💝
نرم، نرم، از چاک پیراهن، تنش را بوسه داد سوختم در آتش غیرت، ز نیرنگِ نسیم
فاطمه علی
دیوان اشعار وی با تقدیم آن به مادرش با این مضمون آغاز می‌شود: این اثر ناچیز را به مادر بزرگوارم تقدیم می‌کنم: مهربان مادر، چو شاخِ گلُ مرا درسرای آب و گِل پرورده است می فشانم خون دل، در پای او کومرا با خون دل؛ پرورده است
سیّد جواد
در پیش بی‌دردان چرا، فریاد بی‌حاصل کنم؟ گر شکوه‌ای دارم زدل، با یار صاحبدل کنم
میرزا ابراهیم
گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا ماه من، در چشم عشق آب هست ‌و خواب نیست
M.Mohammadi
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست عمر جاویدان، عذاب جاودانی بیش نیست
plato
سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
کاربر نیوشک
نه راحت از فلک جویم، نه دولت از خدا خواهم وگر پرسی چه می‌خواهی؟ ترا خواهم ترا خواهم
sadeghi
دلم از خوی او، دمساز درد است زن بدخو، بلای جان مرد است زنان چون آتشند از تندخویی زن و آتش، ز یک جنسند گویی
plato
هلاکم می‌کند آخر، پرستاری که من دارم
|قافیه باران|

حجم

۱۶۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۳ صفحه

حجم

۱۶۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۳ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان