یه آدم بزرگ، یا شاید یه مرد بزرگ توی زندگیت نقش بازی میکنه. اون مرد میتونه پدر، دایی، عمو، برادر یا شاید هم شوهرت باشه. زندگیت روی یه خط صاف و مستقیم نیست. نمیتونم بگم سختی میکشی، اما میتونم بگم فراز و نشیب زیادی تو زندگیت هست. راستش نتونستم بیشتر از این چیزی بفهمم. شاید یه وقت دیگه یه جای خلوتتر برای اینکار بهتر باشه.»
زینب دهقانی
همیشه میگفت: «این خونه رو با دنیا عوض نمیکنم.» و همیشه احمد با شنیدن این حرف به پدرش میگفت: «مگه کسی چنین پیشنهادی بهتون داده که قبول نمیکنین، آقاجون؟»
زینب دهقانی
سری تکان داد و گفت: «یه زن جوون و بیوه، توی یه خونهٔ تنها، بخواد درس هم بخونه و بره دانشگاه، مردم چی میگن؟»
دوباره فشار خونم بالا رفت و گفتم: «اگه بخوام به دل مردم راه برم و به حرفاشون گوش بدم، باید دراز به دراز بخوابم و منتظر مردن باشم. در اون صورته که هیچ حرفی پشتم زده نمیشه.»
زینب دهقانی