بریدههایی از کتاب آبلوموف
۴٫۱
(۸۴)
من به چه چیز این زندگی دل خوش کنم؟ به علائقشان؟ به جاذبه فکریشان؟ یا به ارزشهای عاطفیشان؟ نگاه کن، ببین محوری که همه اینها دورش میگردد کجاست؟ چنین کانونی وجود ندارد. هیچ چیز عمیقی نیست که بر جان اثر گذارد و دل را برانگیزد. این آدمهایی که در این مجالس میدرخشند، همه مردگانیاند که در خوابند، از من بدتر! هادی آنها در زندگی چیست؟ درست است که در رختخواب نمیافتند اما مدام مثل مگس وزوزکنان به هر طرف حرکت میکنند. اما فایده حرکتشان چیست؟
FerFerism
ــ خوشبختی، خوشبختی! چه چیز ظریف و ناپایدار و فریبکاری! تور عروس، تاج شکوفه نارنج! عشق، عشق! ولی پول کجا بود؟ با نسیم که نمیشود زندگی کرد؟ ای عشق، ای شادکامیِ پاک و مشروع، تو را هم باید خرید!
FerFerism
ــ میبینید، هر روز باید ذخیره مهرتان را تازه کنید. تفاوت میان آنکه عاشق است و آنکه دوست دارد همین است من...
آبلوموف با بیصبری گفت:
ــ شما، شما چه؟
الگا به پشتی نیمکت تکیه داد. نگاهش ابرهای گریزان را با نگاه دنبالکنان، گفت:
ــ من طور دیگر دوست دارم. بیشما دلتنگم. جدا شدن از شما، برای مدت کوتاه اسباب افسوس من است، و برای مدت طولانی برایم دردناک است. یک بار دانستم و دیدم که دوستم دارید و آن را باور کردم، برای همیشه و از آن شیرینکامم ولو اینکه دیگر تکرار نکنید که دوستم دارید. بیش از این و بهتر از این نمیتوانم دوست بدارم.
FerFerism
میکوشید که با رؤیاپردازیِ بیش از اندازه از واقعیت دور نیفتد و «خاک سفت واقعیت» را همیشه زیر پای خود حس کند.
FerFerism
اندیشه یا نیتاش هرگز بیکمک دیگری به پختگی نمیرسید و همچون سیبی رسیده هرگز خود به خود از شاخه فرو نمیافتاد. فکر او میبایست مانند سیب از او چیده شود.
FerFerism
آنها هرگز خود را با هیچ مسأله پوشیده فکری یا تنگناهای اخلاقی به زحمت نمیانداختند. به همین سبب پیوسته شادمان و از تندرستی شکوفان بودند و عمر دراز میکردند. مردها در چهل سالگی به جوانان میمانستند و پیران با مرگی پرمحنت و دردناک نمیجنگیدند، بلکه چون به نهایت کهنسالی میرسیدند گفتی پنهانی، میمردند و به آرامی سرد میشدند و آخرین آه را میکشیدند. به همین سبب میگویند که قدیمیان تندرستتر بودند.
FerFerism
زبده جوانهامان، چشم و چراغ جامعهمان چه میکنند؟ پیاده یا با کالسکه بولوار نییوسکی را گز میکنند و شبها تا صبح میرقصند، آنها در خواب نیستند؟ روزهاشان را مثل ورقِ بازی که بر بزنند بیهیچ هدفی به هم میریزند و به هدر میدهند. حالا بیا و تماشا کن که به هرکس که مثل خودشان لباس نپوشد و مثل آنها نام و مقام نداشته باشد با چه کبری بزرگی میفروشند و دورباش میگویند. بیچارهها گمان میکنند که هنوز بالاتر از توده مردمند.
FerFerism
من تن به پیری نمیدهم. من هرگز از زندگی خسته نخواهم شد. ولی زندگی با تو روز به روز خواهد بود. روزها در انتظار میلاد، و بعد عید پاک، و رفتن به مهمانی و به مجلس رقص و در عین بیخیالی! شب میخوابیم و خدا را شکر میکنیم که روزمان سریع و بیدردسر گذشت و صبح به این امید بیدار میشویم که روز تازه نیز به خوشی روز پیش بگذرد. این آینده ما خواهد بود. اینطور نیست؟ ولی آخر این زندگی است؟ من از این زندگی دق میکنم، میمیرم... برای چه؟ ایلیا؟ آیا تو با این زندگی خوشبخت خواهی بود؟
FerFerism
در جست و جوی قواعدی برای زندگی بود. آن گونه زندگی که پرمایه باشد و در عین حال به آرامی، روز به روز، و قطره قطره جاری باشد و با تماشای صامت طبیعت، در میان رویدادهای به نرمی در حرکتِ زندگیِ آرام و بیدردسر خانوادگی بگذرد. هیچ میل نداشت که زندگی را مانند شتولتس شطی پهناور و خروشان و پر از امواج جوشان و غلتان تصور کند.
FerFerism
الگا گفته او را تکرار کرد که:
... برای چه زندگی میکند؟ مگر ممکن است وجود کسی بیفایده باشد؟
آبلوموف گفت:
ــ چرا نه؟ مثلاً مال من!
الگا ایستاد و پرسید:
ــ شما هنوز نمیدانید هدف زندگیتان چیست؟ من که باور نمیکنم. شما به خود تهمت میزنید. اگر راست بگویید سزاوار زنده بودن نیستید.
ــ من از مرحلهای که هدف باید زندگی باشد گذشتهام، و در آینده هم چیزی نیست...
FerFerism
ــ چرا همه چیز خراب شد؟ ایلیا، چه کسی تو را نفرین کرده؟ تو چه کردهای؟ تو به این خوبی، هوشمندی، مهربانی و نجابت... چرا تباه شدی؟ چه چیز تو را نابود کرده است؟ این درد تو هیچ اسمی ندارد.
آبلوموف با صدایی به زحمت شنیدنی گفت:
ــ چرا اسم دارد...
الگا نگاه پرسانش را از پشت پرده اشک به سوی او بالا آورد.
آبلوموف آهسته گفت:
ــ آبلومویسم...
FerFerism
بیش از همه چیز از خیالپردازی وحشت داشت و از این همقدم غدار زندگی، که از یکسو سیمایی دوستانه دارد و از جانب دیگر دشمنروست، و تا به او دل نبستهای بشیر و شیرینخوست و اما چون با خوشباوری با زمزمه شیرین لالاییاش به خواب رفتی عفریتی زشترو میشود، گریزان بود.
FerFerism
وقتی آدم نداند برای چه زندگی میکند، هرجور که پیش آید وقت میگذراند. روزبهروز. خوشحال است که روزش را شام کرده است و شب که شد میتواند این سؤال ملالتبار را «که حاصل روزی که گذشت چه بود و فردا را با چه امید شروع خواهد کرد» در خواب خفه کند.
nacim
تزویر همچون پول سیاهی است که با آن چیز ارزندهای نمیشود خرید. همچنانکه با پول سیاه یکی دو ساعتی بیش نمیتوان زنده بود، به یاری تزویر نیز فقط میتوان اینجا چیزی را مخفی کرد و آنجا چیزی را به صورتی نادرست جلوه داد، اما هرگز نمیتوان کرانههای دوردست را از راه آن دید یا آغاز و انجام رویدادی بزرگ را با هم ارتباط داد.
نیرنگباز نزدیکبین است و دورتر از پیش پای خود را بدرستی نمیبیند و به همین سبب اغلب خود در دامی که برای دیگران مینهد دربند میشود.
rain_88
«مسلم است که انسان نباید آنطور که خود میخواهد زندگی کند. اگر بکنی چنان در آشوب تناقضها فرو خواهی رفت که عقل هیچ آدمی، هر قدر هم خردمند و جسور، نمیتواند از آن نجاتت دهد. آدم دیروز آرزویی داشته، امروز به آنچه در اوج اشتیاق و تا حد مدهوشی میخواسته رسیده است اما فردا از شوق دیروز شرمسار خواهد شد و زندگی را نفرین خواهد کرد که خواستهاش را برآورده است. حاصل پیش رفتن گستاخانه و به استقلال در راه زندگی، و اصرار در " میخواهم " خودسرانه همین است. باید همچون نابینایان قدم به احتیاط برداشت و در برابر بسیاری چیزها دیده فروبست و از هذیان سعادتخواهی پرهیخت و هرگاه سعادت از دست رفت ننالید. زندگی همین است. کسانی که زندگی را شادکامی پنداشتهاند بیخردند.»
فاطمه
آبلوموکا دور نیست. آنجا همیشه تعطیل است و آسایش. آنجا کار را همچون بار از شانه فرو میاندازند. آنجا ارباب سحر برنمیخیزد و وقت خود را در کارخانه، در کنار چرخها و فنرهای به روغن آغشته نمیگذراند.
FerFerism
او درد را فقط به آن سبب با شکیبایی تحمل میکرد که علت آن را در وجود خود میدانست و آن را همچون پوستینی بر میخ غیر نمیآویخت.
از شادمانی، همچون گلی که از کنار راه چیده باشد، تا در دستش پژمرده نشده بود لذت میبرد و جام خود را هرگز تا دُرد تلخی که در ته هر لذتی نهفته است خالی نمیکرد.
FerFerism
در جوانی جلا و سلامت نیروهای خود را به غریزه حفظ کرده بود. بعد به زودی دریافته بود که این صفا موجب زندهدلی و نشاط است و زاینده شجاعتی، که روح را همچون فولاد آب میدهد، تا در برابر زندگی، هر قدر دشوار باشد جلا نبازد و آن را نه همچون قیدی سنگین یا صلیب مکافات، بلکه تکلیفی تلقی کند و نبرد با آن را با شایستگی و جسارت ادامه دهد.
FerFerism
شوهران زاخارصفت در دنیا بسیارند. دیپلماتهایی که به اظهارنظر زنشان با بیاعتنایی پوزخند میزنند اما پنهانی آن را در گزارش خود میگنجانند، یا مدیر کلانی که وقتی زنشان درباره امر مهمی چیزی میگوید برای خود سوت میزنند و با شکلکی حاکی از ترحم به بیاطلاعی او به گفتههایش گوش میدهد اما روز بعد همین گفتهها را با آب و تاب تمام تحویل وزیر میدهند.
فاطمه
«طوری زندگی کن که خدا گفته، نه آنطور که خود میخواهی...
AS4438
خودت میبینی، خوب میخورم، گردش میکنم، میخوابم، کار میکنم و یک مرتبه نمیدانم چه میشود، باری بر دلم میافتد، و دلتنگی دست از سرم برنمیدارد... زندگی به نظرم توخالی میآید... انگاری حاوی همه چیز نیست،
فاطمه
آدمهایی پیدا میشوند که به هیچ روی نمیتوان روح خصومت یا انتقام و از این گونه در آنها بیدار کرد. هر بلایی بر سرشان بیاوری جز نوازش عکسالعملی نشان نمیدهند. گرچه باید انصاف داد که حتی عشق آنها نیز، اگر بتوان عشق را درجهبندی کرد، هرگز به حد التهاب نمیرسد و هرچند که میگویند که این قبیل اشخاص همه را دوست میدارند و در نتیجه نیکنهاد به شمار میآیند، در حقیقت هیچکس را دوست نمیدارند و فقط چون بد نیستند نیک شمرده میشوند.
rain_88
چند دقیقهای به این شکل گذشت و بعد گفت:
ــ خوب، عاقبت چه؟ چه کنیم؟ لباس میپوشید یا همینطور افتاده میمانید؟
logophile
مردی بود سی و دو سه ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرندهای آزاد در چهرهاش پرواز میکرد، در چشمانش پرپر میزد و بر لبهای نیم بازماندهاش مینشست و میان چینهای پیشانیاش پنهان میشد و سپس پاک از میان میرفت و آن وقت چهرهاش از پرتو یکدست بیخیالی روشن میشد و بیخیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چینهای لباسش سرایت میکرد.
1976
زندگی بر چهره آنها، چنانکه بر صورت دیگران با چینهای نابههنگام و ضربتهای ویرانگر و عوارض روحی نشان نمیگذاشت.
این سادهدلان زندگی را چیزی جز آرمان آرامش و تنآسایی نمیدیدند، که گهگاه با اَعراضی ناخوشایند همچون بیماری یا زیانهای مالی و نزاعها و گاهی نیز کار، مختل میشد.
آنها رنج کار را همچون مکافات گناهان نیاکان تحمل میکردند و نمیتوانستند آن را دوست بدارند و هرجا که ممکن بود از آن میگریختند و این گریز را جایز و حتی ناگزیر میدانستند.
آنها هرگز خود را با هیچ مسأله پوشیده فکری یا تنگناهای اخلاقی به زحمت نمیانداختند. به همین سبب پیوسته شادمان و از تندرستی شکوفان بودند و عمر دراز میکردند. مردها در چهل سالگی به جوانان میمانستند و پیران با مرگی پرمحنت و دردناک نمیجنگیدند، بلکه چون به نهایت کهنسالی میرسیدند گفتی پنهانی، میمردند و به آرامی سرد میشدند و آخرین آه را میکشیدند. به همین سبب میگویند که قدیمیان تندرستتر بودند.
Farhad m
خوشبختی، خوشبختی! چه چیز ظریف و ناپایدار و فریبکاری! تور عروس، تاج شکوفه نارنج! عشق، عشق! ولی پول کجا بود؟ با نسیم که نمیشود زندگی کرد؟ ای عشق، ای شادکامیِ پاک و مشروع، تو را هم باید خرید!
omidariobarzan
دلشان از این حرفها جداست. مثل لباس عاریتی که به تنشان نمیچسبد. از آنجا که خود صادقانه به چیزی دل نبستهاند پریشانند، در همه سو پراکندهاند. راستای خاصی ندارند. زیرا این علاقه ظاهری به همه چیز خلائی پنهان است، بیعلاقگی به همه چیز زیر آن محسوس است.
فاطمه
هر روز باید ذخیره مهرتان را تازه کنید. تفاوت میان آنکه عاشق است و آنکه دوست دارد همین است من...
seza68
فکر نمیکنی مدرسه برایشان زود باشد؟ سواددار شدن برای موژیکها ضرر دارد. اگر به آنها خواندن و نوشتن یاد بدهی دیگر حاضر نیستند زمین را شخم بزنند...
rain_88
غرور تقریبا تنها محرکی است که اراده را هدایت میکند.
AS4438
حجم
۷۲۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۸۹۵ صفحه
حجم
۷۲۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۸۹۵ صفحه
قیمت:
۲۸۰,۰۰۰
تومان