من به آزادی و رهایی فکر میکنم. و دریافتهام که نوشتن، این حس را به انسان منتقل میکند.
کتابخوان_پردیس
گاهیاوقات داستانها داد میزنند: بنویسمان بنویسمان. آنقدر هم صدایشان بلند و نکره است که نویسنده مجبور میشود، زودتر آنها را بنویسد تا بلکه خفه شوند
کتابخوان_پردیس
چاپلوسی نکن. چون عمرِ چاپلوسی بهاندازهی طولِ عمرِ شمعی روشن است.»
کرم کتابخوان
گاهیاوقات داستانها داد میزنند: بنویسمان بنویسمان. آنقدر هم صدایشان بلند و نکره است که نویسنده مجبور میشود، زودتر آنها را بنویسد تا بلکه خفه شوند.
کاربر ۳۴۲۷۸۶۹
هفتتیر دیگرت را هم بکش و نفلهشان کن. فقط کار چند ثانیه بود، برای دستان ماهر رولند این کار بچهبازی بود. فقط ممکن بود، یکی دو نفرشان فرار کنند. اما رولند نمیتوانست. آنها هیچ دفاعی از خودشان نمیکردند و اسلحه هم نداشتند. رولند هنوز آنقدر بیرگ نشده بود تا حریفی بیدفاع و بیسلاح را بکشد. او از اینتیپ آدمکشها نبود... حداقل هنوز اینتیپی نشده بود.
امیررضا
«اگر ارادهی پروردگار این باشد، شفا خواهی یافت، آقا. اما زمان، از آنِ خداوند است، نه تو.»
کرم کتابخوان
عشق و کشتار بهگونهای جداییناپذیر به هم پیوستهاند- و اینکه در نهایت امر، خداوند همواره خون نوشیده.
امیررضا
میبایست به سگ شلیک میکرد- برای خودِ سگه هم خوب نبود که زنده بماند، به نفعش بود که بمیرد، سگی که گوشت آدم به دهناش مزه کرده باشد، وجودش برای هیچکس خوب نیست. اما کشتنِ تنها موجود زندهی آن شهر (البته بهغیر از حشرات آوازخوان) انگار یکجورهایی بداقبالی را صدا میزد.
امیررضا
نکند درحال مرگم؟ نکند برای آخرین بار بیدار شدم که دیگر کلاً بروم؟
کرم کتابخوان
ششمین راهبه نیز پدیدار شد. او خود را بهزور وسط مری و تِمرا جاکرد. به این یکی میشد، گفت، زیباروی بیست و یک ساله. گونههایش گُل انداخته بود، پوستش صاف و لطیف بود، و چشمانش هم تیره. ردای سفیدش مواج بود، همچون رؤیا. گل سرخ روی سینهی ردایش نیز بیشتر شبیه طلسم بود.
«بروید! راحتش بکذارید!»
خواهرْلوییز گفت:
«اوووووه، عزیزم! این هم جِنا. جنا کوچولو! نکند عاشق این مرد جوان شده؟»
لحنش آمیزهای بود از خنده و خشم.
کرم کتابخوان