بریدههایی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته (جلد اول)
۳٫۲
(۸۱)
"خود آدم نمیداند چقدر خوشبخت است و هیچوقت به آن بدبختی که فکر میکند نیست."
rezai milad
هرگز جُز برای خود و برای آنانی که دوست میداریم، نمیلرزیم. و هنگامی که خوشبختیمان دیگر به دست آنان نیست در برابرشان چه آرام، چه آسوده، چه گستاخ میشویم!
حمیدرضا
شاید تنها نیستی راست باشد و همه رؤیای ما هیچ است
rezai milad
"آقای کتابخوان، این شعر پل دژاردن را میشناسید که میگوید: بیشهها اگر تاریکند، آسمان هنوز آبیست (۶۳)
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
منی که از نظر ریاکاری دیگر بزرگ شده بودم، کاری را میکردم که همهمان، در بزرگسالی، در برابر ظلم و رنجکشی میکنیم: از دیدنشان روبرمیگرداندم، به اتاق کوچکی در کنار دفتر کار در طبقه بالای خانه میرفتم و گریه میکردم، اتاقی که بوی سوسن میداد و بوی انگورک وحشی که لای سنگهای دیوار بیرون خانه روییده بود و یک شاخه پر گلش از پنجره نیمهباز تو میآمد و هوا را عطرآگین میکرد
nmroshan
نمیدانستم که بیارادگی من و ضعف جسمانیام، و آینده نامطمئنی که از آنها برایم برمیآمد، بسیار بیشتر از ناپرهیزیهای شوهر مایه غصه و نگرانی مادربزرگم در آن قدم زدنهای بیپایان بعدازظهر و غروب میشد، هنگامی که پیاپی میآمد و میرفت و چهره زیبایش را کج به آسمان بلند میکرد، با گونههای سبزه و چین برداشته که با فرا رسیدن پیری چون زمین شخمزده پاییزی به بنفشی میزد، و هنگامی که از خانه بیرون میرفت توری سبکی تا نیمه بالا زده آنها را میپوشاند و همیشه قطره اشک ناخواستهای که از سرما یا از غصهای بود رویشان خشک میشد.
nmroshan
من این باور سلتی را بسیار منطقی میدانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پستتری، جانوری، گیاهی، جمادی زندانیاند، و درواقع آنها را از دست دادهایم تا این که روزی از روزها - که برای خیلیها هیچگاه فرا نخواهد رسید - از کنار درختی که زندان آنهاست میگذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان میافتد. ارواح به جنب و جوش میافتند، ما را صدا میزنند، و همین که آنها را میشناسیم طلسمشان شکسته میشود؛ آزادشان کردهایم و بر مرگ چیره شدهاند و برمیگردند و با ما زندگی میکنند.
nmroshan
یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم چون سالها گریزانند
rezai milad
آه! فرانسواز! باید خدا خیلی از دست ماها عصبانی باشد. آخر، مردمان این دور و زمانه هم شورش را درآوردهاند! به قول اوکتاو مرحومم، خدا را زیادی از یاد بردهایم و او هم انتقام میگیرد."
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
آیا یک تن بیمار میتواند آدم را برای همیشه دچار خفقان کند؟ حتی خاطرهها، گذشته، و حتی حس موجودیت آدم را به نابودی بکشاند؟
Shivayi
بعدها میگفت که ما کسانی را که از همه بیشتر دوست میداریم با همان مهربانی رنجآمیزی که در آنان برمیانگیزیم و پیوسته در حالت هشدار نگهشان میداریم، میکشیم. شاید، مانند اودیپ، به خودکشی اندیشید. و خود به روشنی گفت که هیچکس نمیتواند در برابر کراهت زندگی خویشتن عقبنشینی کند.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
اتاق خوابم گرانیگاه دردناک دلشورههایم میشد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
اما افسوس! سوان به تجربه دیده بود که خیرخواهی میانجی نمیتواند هیچ اثری بر زنی بگذارد که خشمگین میشود از این که مردی که دوست نمیدارد او را تا مهمانی هم دنبال کرده باشد. اغلب، دوست تنها برمیگردد.
حمیدرضا
میکند. کار او این است که فکر شفا یافتن، امید شفا یافتن را از خود دور کند. وسوسه شفا آهنگ زندگی را به هم میزند، یک آهنگ ساختگی برای آن به وجود میآورد.
pejman
حتی زمانی که به نظر میرسد نیازی به این اراده نیست، حتی هنگامی که آن را به کار نمیگیریم، مانند زمانی که به خواب میرویم، باز در حال فعالیت است و ما را ایمن میدارد. به فراخور تحول پیدرپی شخصیتمان، و تغییراتی که "من" ما دستخوش آن میشود، پیوسته دگرگون میشویم اما ارادهمان همواره وفادارانه با ماست، در خفا و بیسر و صدا، بیچشمداشتی و بیآن که از ما قدردانی ببیند، همانند خادم خستگی نشناس و تغییرناپذیری که دست به هر کاری بزند تا "من" ما هیچ چیز ضروری کم نداشته باشد. و هر چقدر هوش و حساسیت متغیرند، اراده ثابت است.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
گاهی خود را در حالت کسی مییافت که شک نداشته باشد به پایان زندگی رسیده است، اما به خود بپذیراند که اگر نمیتواند برخی کلمات را به زبان بیاورد این به دلیل آغاز فلجی، یا از دست دادن حافظه نیست، بلکه از خستگی زبان، از حالتی عصبی همانند لکنت است. با آگاهی بر این که پزشکان دیر زمانی از اثر روان بر تن غافل مانده و در درمان بیماریهای عصبی نقشی بیش از اندازه به تن تنها داده بودند، به پزشکی نیاز داشت که فیلسوفان را نادیده نگیرد، و بداند که فلسفه در این زمینه چه گفته است.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
هربار که دیگران را دارای امتیازی، هرچند بسیار کوچک میدید که خودش نداشت به خود میقبولانید که آن چیز نه امتیاز که چیز بدی است و برای این که لازم نباشد به دیگران غبطه بخورد برایشان دلسوزی میکرد. "
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
چه بارها که قایقرانی را دیدم - و دلم خواست هنگامی که اختیار زندگیام به دست خودم باشد از او تقلید کنم - که پارو رها کرده، به پشت در گودی کف قایق خوابیده، و آن را به دست آب سپرده بود، چیزی جز آسمان که آهستهآهسته بالای سرش میگذشت نمیدید، و طعم خوشی و صفا روی چهرهاش آشکار بود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
اگر هم بتوانیم آرزو کنیم کارهای کسی که تاکنون رنجمان داده است از تهِ دل نبوده باشد، در تداوم آنها وضوحی هست که خواست ما علیهش هیچ کاری نمیتواند بکند، و باید از آن، و نه از خواستمان، بپرسیم که کردار فردای آن کس چه خواهد بود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
چیزی نگذشت که دوستانش یکی پس از دیگری، چون گنجشکهایی دودل، سیاهسیاه روی برف پدیدار شدند.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
اما هنگامی که باوری میمیرد، به جایش - و با توانی پیوسته بیشتر، برای سر پوش نهادن برنداشت نیرویی که با آن به چیزهای تازه واقعیت میدهیم و دیگر از دستش دادهایم - دلبستگیای خرافی به چیزهای قدیمی باقی میماند که آن باور به آنها جان داده بود، انگار که سرشت ایزدی نه در ما که در آنها بوده و بیباوری کنونیمان سببی عارضی داشته باشد: مرگ ایزدان.
حمیدرضا
در جریان نوشتن "جستجو"، فکر و نگرانیهای پروست اغلب متوجه یک کتاب "شبانه"، یعنی هزار و یک شب میشود. او نیز، همانند شهرزاد مهربان محکوم به مرگ، هیچ نمیداند که آیا "سرنوشت" او، بس بیرحمتر از "شهریار"، شبی از شبها به او حکم نخواهد کرد که آماده مرگ شود؟ و از همین جا است که، همچون شهرزاد، این امید در دلش پا میگیرد که آنچه تعریف میکند مایه نجاتش شود. زیرا، همان گونه هم که "شهریار" میدانست و سرانجام شهرزاد را زنده گذاشت، فقط هنر میتواند آدمی را از مرگ برهاند.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
سیار بر راه باور راسخی پیش میبرد که پیشتر، شبیه آن را هنگامی داشته بود که از پزشکانش آموخت که روان وجود دارد: این باور استوار که علیرغم فراموشی، به یاری فراموشی، هیچ چیز ناخودآگاه آدمی نابود نمیشود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
و میکوشند هنگامی که دری را میبندند به هیچ چیز دیگری فکر نکنند، تا بتوانند در زمانی که شک بیمارانهشان به سراغشان میآید با یادآوری لحظهای که در را بستهاند پیروزمندانه با آن شک رویارویی کنند.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
درواقع، مادربزرگم هیچگاه راضی نمیشد چیزی بخرد که از آن نتوان بهرهای فکری گرفت؛ به ویژه آنی که چیزهای زیبا به ما میدهند و میآموزند که خوشی را در فراسوی خشنودیهای رفاهی و خودستایانه جستجو کنیم. حتی هنگامی که میخواست به کسی هدیهای به اصطلاح مفید بدهد، اگر بنا بود به کسی صندلی، ظرف یا عصا هدیه کند میگشت و نوع "عتیقه"شان را پیدا میکرد، انگار که کنارافتادگی طولانی آنها ویژگی کاربردیشان را از آنها گرفته و آمادهشان کرده باشد که بیشتر به تعریف زندگی مردمان گذشته بپردازند تا این که نیازهای ما را برآورند. دلش میخواست من در اتاقم عکسهایی
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
بر پایه ادعانامههای عمه بزرگ علیه مادربزرگم، صندلیهایی که او به نامزدهای جوان یا زن و شوهرهای پیر هدیه کرده بود و در همان لحظه اول زیر سنگینی یکی از گیرندگان هدیه از هم وارفته بودند از شمار بیرون بود. اما به نظر مادربزرگم، توقع دوام از دیوارکوبی چوبی که هنوز میشد گلبوتهای، لبخندی، یا گاهی تخیل زیبایی از گذشته را در آن دید تنگنظری بود. حتی، آنچه هم که به کاربرد این اثاثه مربوط میشد، به دلیل پیروی از شیوهای که ما دیگر به آن عادت نداریم، برای او به همان گونه جذاب بود که برخی اصطلاحات قدیمی که در آنها به کنایهای برمیخوریم که، در زبان امروزیمان، به دلیل فرسایش ناشی از عادت، بیمفهوم شده است.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
سرانجام، همچنان که حالتهای همزمان روی هم قرار گرفته در شعورم را از درون به بیرون دنبال میکنم، پیش از رسیدن به افقی واقعی که آنها را دربرمیگرفت لذتهایی از نوعی دیگر مییابم، لذت آسوده نشستن، بوی خوش هوا را شنیدن، از مزاحمت مهمانی فارغ بودن؛ و هنگامی که ناقوس سنتیلر ساعتی را مینواخت، لذت دیدن تکهتکه فرو ریختن آنچه کمکم از بعدازظهر کاسته میشد، تا آخرین ضربه که با شنیدنش همه را جمع میبستم، و سکوت درازی که پس از آن فرا میرسید انگار در آسمان آبی همه آن بخشی را آغاز میکرد که هنوز در اختیار من بود تا همچنان کتاب بخوانم، تا زمان شام خوبی که فرانسواز آماده میکرد و خستگیای را که در حال خواندن کتاب همگام با قهرمان آن در تن انباشته بودم در میکرد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
در طرف مزگلیز بود که نخستینبار سایه گِردی را که درخت سیب بر زمین آفتاب زده میگستراند دیدم، و همچنین پرنیانهایی از زر لمس ناکردنی را که آفتاب شامگاهی کجکج زیر برگها میبافد، و میدیدم که پدرم با چوبدستش آن بافهها را میبرید اما همچنان بافته میشدند.
گاهی در آسمان بعدازظهر، ماه، سفید چون ابری کمپشت، دزدکی، بیجلوه، میگذشت، چون بازیگری که زمان بازیاش نرسیده باشد و بخواهد چند دقیقهای با آرایش و جامه عادی بیسر و صدا و بیآن که کسی خبر شود، بازی دوستانش را از تالار تماشا کند. از دیدن تصویرش در تابلوها و کتابها لذت میبردم، اما این آثار هنری - دستکم در نخستین سالها، پیش از آن که بلوک چشما
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
سوان او را میدید اما جرأت نمیکرد آنجا بماند، چون میترسید خشمگینش کند و چنین بنمایاند که در حال دزدکی پاییدن خوشیهایی است که او با دیگران میچشد، و - همچنان که تنها به خانه برمیگشت و همان گونه دلواپس به بستر میرفت که خود من چند سالی بعد، در شبهایی که او برای شام به خانهمان در کومبره میآمد - به نظرش خوشیهایی بیپایان میرسیدند چون خودش پایانشان را ندیده بود.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
هرگز جُز برای خود و برای آنانی که دوست میداریم، نمیلرزیم. و هنگامی که خوشبختیمان دیگر به دست آنان نیست در برابرشان چه آرام، چه آسوده، چه گستاخ میشویم!
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
حجم
۵۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
حجم
۵۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان