باید اعتراف کنم که همیشه یک دلیل دیگر هم بود برای اینکه دلم بخواهد توی ویترین باشم، که نه ربطی به خوراک گرفتن از خورشید داشت، نه به اینکه مشتریها انتخابم کنند و خانه پیدا کنم. برعکسِ بیشترِ اِیاِفها، و برعکس رُزا، همیشه دلم میخواست چیزهای بیشتری از بیرون را ببینم ــ با همهٔ جزئیات. اینجوری شد که وقتی کرکره بالا رفت، فهمیدنِ اینکه حالا بین من و پیادهرو فقط یک شیشه فاصله است و دستم باز است که چیزهای زیادی را کامل و از نزدیک ببینم که تا آن روز فقط گوشه و لبههایشان را دیده بودم، چنان به هیجانم آورد که خورشید را با آنهمه مهربانی، یک لحظه کموبیش از یاد بردم.
نیک وایلد
خیلی از اون بچههای بیرون، دلشون پَر میزنه که بتونند تو یا رُزا رو انتخاب کنند، یا هر کدوم دیگه از شماها رو. ولی امکانش رو ندارند. دستشون به شما نمیرسه. برای همین میآن پای ویترین و تو خیالاتشون شماها مال اونها میشید. ولی بعدش غمگین میشن.»
«مدیر! اینجور بچهها، ممکنه توی خونهشون اِیاِف داشته باشند؟»
«بعید میدونم. یکی مثل تو رو که قطعاً ندارند. واسه همین اگه دیدی یه بچهای جور خاصی نگاهت کرد، تلخ یا با غصه، یا از پشت شیشه بهت حرف ناجوری زد، محل نذار. فقط یادت بمونه همچین بچهای به احتمال زیاد بچهٔ سرخوردهایه.»
Mahboobe
«گاهی، توی بعضی لحظههای خاص مثل این، آدمها با خوشحالیشون یه دردی رو هم حس میکنند.
fatii.ebii
پیش از اینکه به من برسد، دستها را باز کرد، انگار که بخواهد بزرگترین Y ممکن را درست کند.
علی همتی
میخواستم باهات صاف و پوستکنده حرف بزنم. چون میدونی چهقدر حس ناجوریه که آدمها همهش بهت بگن همهچیز درست میشه ولی باهات روراست نباشند.
Mahboobe