حالا دیگر بهندرت شاد است، تقریباً هیچوقت شاد نیست، خیلی هم خجالتی است، واقعاً هست، نمیخواهد کسی را ببیند و اگر کسی هم بیاید رویش را میکند آن طرف و اگر پا بدهد که مجبور شود با کسی حرف بزند همینطوری میایستد و نمیداند با دستهایش چهکار کند، نمیداند چه بگوید، میایستد و از خجالت حالش بد میشود، با خودش میگوید همه میفهمند، با خودش میگوید برایش چه فرقی دارد حالا؟ همیشه یککمی این شکلی بوده، یککمی کمرو، انگار یککمی فکر میکند همیشه برای بقیهٔ آدمها پاک مایهٔ دردسر است، انگار فقط با بودنش بقیه را ناراحت کند، مایهٔ تصدیع خاطر، مانعی سرِ راه چیزی که فلانی یا بهمانی میخواهد، انگار متوجه نیست و هی دارد بدتر میشود، قبلاً دستکم میتوانست دوروبر بقیه باشد ولی حالا دیگر نه، حالا همین که کسی غیر از سیگنَه آفتابی شود، میزند بیرون که تنها باشد
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
با خودش فکر میکند طاقتش را ندارد، و باید یک چیزی به او بگوید، با خودش فکر میکند یک چیزی، و بعد با خودش میگوید انگار هیچچیز دیگر مثل قبل نیست و نگاهی به دوروبر اتاق میاندازد و بله، همهچیز مثل قبل است، چیزی فرق نکرده، با خودش میگوید چرا چنین فکری میکند، که چیزی عوض شده؟ چرا چیزی باید فرق کرده باشد؟ با خودش میگوید چرا باید از این فکرها بکند؟ همین که چیزی اصلاً میتواند فرق بکند؟
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱