بریدههایی از کتاب آواز کشتگان
۳٫۹
(۲۵)
شما عاشق مرگ هستید. منتها نه مرگ خودتان، بلکه مرگ یک آدم دیگر، به دست یک آدم دیگر و یا به دست قضاوتهای شما. آقا، با توام، تو چرا از مرگ من لذت میبری؟ من چه هیزم تری به تو فروختهام؟»
ارسطو
مرد در جامعهی ما همهکاره است. میتواند زنش را شریف بار بیاورد، میتواند زنش را بفروشد، میتواند شب و روز زنش را تحقیر کند، میتواند هر بلایی خواست سر زنش بیاورد. ولی تو راه دیگری جلو من گذاشتی. به من یک کار شریف، ولی خطرناک پیشنهاد کردی: زندگی با یک نویسنده و یک معلم، در دورانی که نویسنده و معلم ارزش ندارند.
mOzhi
از زندان که آمد بیرون، معنای زندان سیاسی را فهمید، و معنای تنهایی عمیق و بیپایان یک زندان سیاسی سابق را. در زندان این طور نبود. زندان پر از زندانیان سیاسی بود. احساس غربت به عنوان زندانی سیاسی در زندان معنی نداشت. تقریباً همه، از همه چیز، شکنجه، بدغذایی، بدخوابی و سرما و گرما سهم مساوی داشتند. در بیرون مردم به حال خود زندگی میکردند، و زندانی سیاسی به حال خود. در بیرون از زندان بود که محمود واقعاً یک زندانی سیاسی بود
ارسطو
«من دارم میروم و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. از دانشگاه خسته شدم. دانشگاه برای من نفرتانگیز شده. از این زنهای بزک کرده که صبح ساعت ده سر کلاسم میآیند تا به حرفهای مزخرفم دربارهی جویس و الیوت و لارنس گوش بکنند، از این استادهای تو خالی، از این خلاء، خلاء وحشتناک خسته شدم. از اینها گذشته به همین زودی دارم مثل دیگران میشوم، عاطل و باطل و غرق در کثافت تا خرخره. من کار مفیدی نمیکنم. کتابهایی که میخوانم، درسی که میدهم. آدمهایی که میبینم، روزنامهها و کتابهایی که میبینم، همهشان عوضی هستند.
ارسطو
چرا مردم با هم توی آب نمیپرند؟ چرا گرد و غبار قرنها را با یک پریدن بلند و متهورانه توی آب از روی چهرهها، دستها، شانهها و پاهاشان نمیشویند؟ چرا با تمام لباسها، کلاهها، شلوارها، زن و بچه و شوهر، پیر و جوان، سالم و بیمار با هم توی آب نمیپرند تا در درخشانی، صافی و بیغل و غشی و بیاعتنایی آب به دردها و غمهای جهان، خود را از تعهدات، از قرارها، میثاقهای خردکننده، نجات دهند و سیلان و جریان پیدان کنند. چرا نمیخواهند با یک پریدن آزاد بشوند؟ این فکر که از ذهنش میگذشت، بیش از همیشه به بیچارگی مردم اعتقاد پیدا کرد. آیا او هم در چشم دیگران دقیقاً به این صورت ظاهر میشد؟ ولی دیگران به او و به یکدیگر کاملاً بیاعتنا بودند.
کاربر ۶۸۳۵۲۰
«اینها دلیل نمیشود که تو میدان را خالی کنی. در این ده پانزده سال گذشته، دیدم که هر آدم باهوشی که آمده، دو سه سال بعد، دقیقاً به همین دلیل که تو میگویی در رفته و به همین دلیل تعداد آدمهای قلابی، عوضی، متملق هر روز بیشتر شده و تعداد آدمهایی که یک حقیقتی تو وجودشان هست کمتر شده. آدمهایی مثل تو گذاشتند دررفتند، و میدان برای این پفیوزها خالی ماند. من میگویم، نرو! برو بنشین کار کن، کار جدی، تحقیق بکن، بنویس، چاپ کن! حتی اگر چاپش نکردی، نگهشدار. خیلیها هستند که مینویسند و نوشته را نگه میدارند. در رفتن معنی ندارد!»
muculus
پفیوزها فقط در یک شرایط نمیتوانند زندگی کنند: شرایط آزاد و مساوی. به محض اینکه احساس کنند که آزاد و مساوی هستند، توطئه میچینند تا یک نفر یا یک سیستم برسد و آزادی و تساوی را از دستشان بگیرد.
muculus
به یاد یکی از حرفهای شاه افتاد: «کشور ما کشور دموکراسی است، منتها به سبک خودمان!»
mOzhi
محمود یقین داشت که گرچه بالاخره از میان بیرونیها بود که درونیها انتخاب میشدند و به زندان فرستاده میشدند، ولی بیرونیها- مخصوصاً آنهایی که زندان نرفته بودند و قصد داشتند که هرگز هم نروند- آدمهای بسیار پیچیدهای بودند. محمود مینشست، تماشاشان میکرد و عبرت میگرفت. اینها زندانیان روز و هفته و ماه و سال نبودند. اینها دو سه هزاره بود که زندانی بودند، منتهی لباسهای معاصر پوشیده بودند
ارسطو
هر نسلی فقط باید به نسل خودش حساب پس بدهد. نه به نسل بعدی و به نسل قبلی. فهمیدی! ما اشتباه کردیم. خیلی خوب. عدهای از ما نفهمیدیم چه غلطی میکنیم. قبول! عدهای در رفتند، رفتند به شرق، عدهای هم به غرب! خیلی خوب! میخواستی چکار بکنند؟ بمانند مثل بقیه توی زندان بپوسند یا اعدام شوند و یا آخر سر مقاطعه کار بشوند؟ وقتی که همه افتادند توی سرازیری، راه دیگری نبود. من انتخاب کردم تریاک را. یک عده هم رفتند توی زندان تریاکی شدند آمدند بیرون. هر کسی تریاک خودش را خودش پیدا میکند. شما هی مینشینید از نسل پدرهاتان حساب پس میخواهید؟ هی خدمت و خیانت ما را به چرتکه میاندازید؟ خوب، خود حضرتعالی چه گهی خوردی؟ چه گلی به سر این مردم زدی؟ من لااقل برای مردم ژست شجاعالسلطنه نمیگیرم. من یک تریاکی هستم.
muculus
حساس میکرد که سنگهای درشت، از اطراف، از قلههای مختلف، به سویش در حرکت هستند و البته با سرعتی سرسامآور و او، اگر پس از عبور این سنگها زنده میماند فقط یک تصادف بود، و یا به این دلیل بود که سنگها بزرگتر از آن بودند که او را که جثهای نحیف و بیمقدار داشت، از بین ببرند: مثل برگی کوچک که در برابر هجوم توفانی بزرگ، به این دلیل زنده مانده که توفان به برگهای به آن خردی اهمیت نمیدهد؛ به این دلیل نمانده بود که در برابر توفان مقاوم بود. تصادفاً زنده بود.
Gloria
«اوشاقلار الیزی منیم قلبیمین
ایستد یلیکی ایله قیز دیرین گئدین
یوخسا سویرق ال لر نه ائده بیلر؟»
کاربر ۶۸۳۵۲۰
یک عده دستبوس و پا لیس و چاکر در دانشگاه هستند که – باور کن! - هر حکومت و دولت که سر کار بیاید خودشان را باهاش تطبیق میدهند. شاه که هست، چاکر و دستبوس شاه هستند، فردا جبههی ملی بیاید، چاکر و دستبوس آن میشوند. حکومت کمونیستی بشود، چاکر و دستبوس کمونسیتها میشوند. روسها بیایند، چاکر و دستبوس روسها هستند. الان که شاه هست، آمریکاییها اینجا هستند، چاکر و دستبوس شاه و آمریکاییها هستند
muculus
آن حقیقت را حکومت تکه تکه کرده، متلاشی کرده، یک تکهاش توی قزل قلعه است، تکهی دیگرش توی مهردشت، تکهی دیگرش توی روزنامه اطلاعات، تکیهی دیگرش توی قبرهای گمنام، تکهی دیگرش تویی، تکهی دیگرش منم، شعرم است، تکهی دیگرش مردم تکه تکه شده و منزوی ماست.
muculus
از زندانی در شمال شهر بهتر میشود حفاظت کرد. میتوان به رخ شمال شهر کشید که هر کسی چیزی از شما دزدیده و یا به حقوق اجتماعی و سیاسی شما تجاوز کرده، انداخته میشود به زندان، پس راحت بخوابید و صبح بلند شوید و راحت بچاپید
muculus
آنهایی که زمین را فراموش کردهاند فراموش خواهند شد. آنهایی که از زمین بریدهاند، بریده از زمین خواهند ماند
mOzhi
از جایی که او بود، تهران به صورت یک ویرانهی فوقالعاده کثیف دیده میشد. اگر این چند ساختمان بلند نبود، اگر چند نور پیدا و ناپیدا نبود، شهر بیشتر به ویرانهی یک شهر شباهت پیدا میکرد. انگار این شهر بیست سال تمام جنگیده بود و هر خیابان و کوچه و پسکوچهاش را گلولهی توپ یا بمب هواپیمایی خراب کرده بود. یک نعش بی سر و پای هزار ضلعی از خاک و آجر و سیمان و دود و غبار در زیر پایش افتاده بود. بعد از غروب، چراغها به ناگهان، و تقریباً همه در فاصلهای نیم ساعت، روشن میشد و او از طبقهی سوم از طبقهی سوم آپارتمان اجارهای در امیرآباد، چراغها را به صورت شمعهایی میدید که بر سر قبرهای یک گورستان بزرگ روشن شده باشد.
Tamim Nazari
وقتی که زندانی بیرون میآید، اگر حتی فقط یک ماه هم در زندان مانده باشد، باز هم سالها طول میکشد تا مثل آدمهای بیرون بشود. محمود میدانست که زندانی سابق، هیچ وقت سابق نیست، بلکه زندانی دائمی است، زندانی سابق وجود ندارد.
Tamim Nazari
«شاید شما فقط به صورت مجرد مخالف دستگاه بودید؟»
«شاید. ولی در شرایط حاضر همه به صورت مجرد مخالف دستگاه هستند. حتی کسی که یک تفنگ برمیدارد و میزند یک تیمسار را میکشد، هم به صورت مجرد مخالف دستگاه است.»
«شما چیزی عینی مثل تفنگ را مجرد میدانید؟»
«دقیقاً نمیدانم. چون نمیخواهم مخالفین حکومت را به علت داشتن شیوههای مختلف محکوم کنم. ولی موقعی که یک نفر با یک تفنگ علیه دولتی با پنج میلیون تفنگ میجنگد وارد یک مبارزهی مجرد میشود. فکر نمیکنید!»
Tamim Nazari
در آن سوی پنجره، شب به صورت یک غبار نرم خاکستری همه جا را اشغال کرده بود. فقط انعکاس نور چراغ آویزان از سقف در تکههای شیشهی شکسته که هنوز کنار چوبهای پنجره مانده بود، به تاریکی تجاوز مختصری میکرد.
reza6487sr
حجم
۴۳۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۵۲۰ صفحه
حجم
۴۳۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۵۲۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان