بریدههایی از کتاب ساندویچ ژامبون
۳٫۹
(۸۶)
کتابها آدم را سوسول بار میآوردند. وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آنوقت میفهمیدی که دانشگاه واقعاً هیچچیز بهت یاد نداده است.
Mohammad
هر کتابی مرا به کتاب دیگری میکشاند. بعد سروکلهی دوس پاسوس پیدا شد. راستاش، خیلی عالی نبود، ولی خوب بود. خواندن سهگانهاش در مورد آمریکا، بیشتر از یک روز طول کشید. درِیزِر به درد من نمیخورد، ولی شروود اندرسون چرا. و بعد نوبت همینگوی شد. چه شور و هیجانی! او از آنهایی است که میداند چطور هر سطر را بنویسد. لذتبخش بود. کلمات احمقانه نبودند، کلمات چیزهای بودند که مثل یک ملودی میتوانستند در ذهن آدم زمزمه شود. اگر آنها را بخوانی و خودت را به جادویشان بسپاری، میتوانی بدون درد زندگی کنی، با امید، بدون اینکه مهم باشد چه اتفاقی برایت میافتد.
امیررضا
تختخواب جای خوبی بود، نه اتفاقی میافتاد، نه کسی آنجا بود، و نه هیچچیز دیگر.
سقف پاره کن!
ساندویچ ژامبون
نویسنده: چارلز بوکوفسکی
مترجم: علی امیر ریاحی
انتشارات نگاه
سقف پاره کن!
آدمهایی که میخورند. آدمهایی که همیشه در حال خوردناند.
سقف پاره کن!
روی فقیرها آزمایش میکردند و اگر به نتیجه میرسید، آنوقت به عنوان درمان روی پولدارها انجاماش میدادند. و اگر به نتیجه نمیرسید، همیشه بازهم فقیری بود که رویش آزمایش کنند.
سقف پاره کن!
ما نیازمند کمی شفقت بودیم. زندگیهامان به حد کافی احمقانه بود. چیزی باید ما را نجات میداد.
سقف پاره کن!
هوا آنقدر گرم میشد که من بتوانم تکتک الیاف آن لباس لعنتی را احساس کنم.
سقف پاره کن!
روی فقیرها آزمایش میکردند و اگر به نتیجه میرسید، آنوقت به عنوان درمان روی پولدارها انجاماش میدادند. و اگر به نتیجه نمیرسید، همیشه بازهم فقیری بود که رویش آزمایش کنند.
Mohammad
نمیشد به آدمها اعتماد کرد. هرطور حساب میکردی باز آدمها ارزش اعتماد کردن را نداشتند.
سپیده اسکندری
نمیشد به آدمها اعتماد کرد. هرطور حساب میکردی باز آدمها ارزش اعتماد کردن را نداشتند.
Mohammad
مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدامشان ذرهای از تو را میخورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد
سقف پاره کن!
من به هرحال سهمیه کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی که دوست دارم انجام بدهم.
سقف پاره کن!
مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدامشان ذرهای از تو را میخورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد
Ayda
وقتی مادر مرا دید بلند شد و دوید سمتام و بغلام کرد. او مرا یکراست برد به اتاق و نشاند روی تخت. «هنری، تو مامانت رو دوست داری؟» راستاش نه، اما او خیلی غمگین بود بنابر این گفتم «بله.»
S E T A C
«فقط نگاه میکنه، حرف نمیزنه.»
«این دقیقاً چیزیه که ما ازش انتظار داریم.»
«بچهی عمیقی به نظر میاد.»
«نه. تنها چیزی که تو این بچه عمیقه سوراخ گوششه.»
.
خب پس این چیزیست که میخواهند: دروغ. دروغ زیبا. این چیزیست که نیاز دارند. مردم احمق.
.
چه دوران مزخرفی بود آن سالها – احتیاج و میلی وجود داشت برای زندگی کردن اما تواناییاش نبود.
Sayna sedigh
باید باقی عمرم را با این مردم نکبت سر کنم. وای خدا، همهشان مخرج داشتند و اندام تولیدمثل و دهان و زیربغل. آنها میریدند، مزخرف میگفتند و در حد گه اسب ابله بودند.
Sayna sedigh
همه با هم در آن بودیم. همه با هم درون یک دیگِ گه بودیم. راه فراری وجود نداشت. یکروز سیفون همهمان کشیده میشد.
rain_88
به اتاقم برگشتم، افتادم روی تخت و پتو را تا گردنم بالا کشیدم. به سقف زل زده بودم و با خودم حرف میزدم.
خیلی خب خدا، بر فرض میگیریم تو واقعاً مرا در این شرایط قرار دادهای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکلترین امتحانها یعنی با پدر و مادر و جوشهایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم... کشیش به ما گفت که هیچوقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفتهای، پس من ازت میخواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!
صبر کردم. برای خدا صبر کردم. صبر کردم و صبر کردم. فکر کنم خوابم برد.
آرین
هنوز هم آن حسی که انگار توسط یک فضای خالی سفید احاطه شدهام را داشتم. همیشه یک حالت تهوع مختصری میکردم.
.
شبها من اینطوری کتابهام را میخواندم، با چراغ مطالعهی داغ، زیر پتو. خواندن جملههایی بینظیر در حال خفه شدن. شبیه جادو بود.
farnaz Pursmaily
تصور اینکه بخواهم وکیل بشوم، نماینده مجلس، مهندس، و هرچیزی شبیه آن از نظر من غیرممکن بود. اینکه ازدواج کنی، بچهدار بشوی، و دردام ساختار خانواده بیوفتی. هرروز بروی سرکاری و برگردی. غیرممکن بود. کارهای مشخصی انجام بدهی، کنار خانواده در یک پیکنیک باشی، در جشن سال نو، در جشن استقلال، روز کارگر، روز مادر... آدم به دنیا میآمد تا این چیزها را تحمل کند و بعد بمیرد؟
ghazaal
بچسب به خانواده، مخلوطش کن با خدا و میهن، به علاوهی ده ساعت کار روزانه، و بدین صورت هرچی که لازمه داری.
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
راه پیش رویم را کاملاً میتوانستم ببینم. فقیر بودم و فقیر میماندم. اما دقیقاً پول چیزی نبود که میخواستم. نمیدانستم چه میخواهم. چرا، میدانستم. جایی میخواستم برای مخفی شدن، جایی که کسی مجبور نباشد کاری بکند. فکر اینکه بخواهم کسی بشوم، نهتنها میترساندم، بلکه حالم را هم بد میکرد. تصور اینکه بخواهم وکیل بشوم، نماینده مجلس، مهندس، و هرچیزی شبیه آن از نظر من غیرممکن بود. اینکه ازدواج کنی، بچهدار بشوی، و دردام ساختار خانواده بیوفتی. هرروز بروی سرکاری و برگردی. غیرممکن بود. کارهای مشخصی انجام بدهی، کنار خانواده در یک پیکنیک باشی، در جشن سال نو، در جشن استقلال، روز کارگر، روز مادر... آدم به دنیا میآمد تا این چیزها را تحمل کند و بعد بمیرد؟ ترجیح میدادم یک ظرفشور باشم، شبها تنها به اتاق کوچکم برگردم و آنقدر بنوشم که بهخواب بروم.
wraith
مردم ترسو و محتاط بودند، همه عینِ هم. و با خودم میگفتم، باید باقی عمرم را با این مردم نکبت سر کنم.
پویا پانا
آنها میریدند، مزخرف میگفتند و در حد گه اسب ابله بودند.
پویا پانا
«حالا اون هیچی، من موندم این تعارض...»
«خب بعضی وقتا مردا نمیتونن خودشونو کنترل کنن.»
«چی؟»
«منظورم اینه که، خب بعد از به دنیا اومدن بچهها، با این زندگی، فشارا و اینا... منم دیگه خوشگل نیستم. خب اونم یه دختر جوون میبینه،... خوشش میاد، میدونی دیگه، دختره میشینه پشت موتورش، دستاشو میندازه دور کمر اون...»
پدر گفت «چی؟ چه حسی بهت دست میده یکی زورکی چیزت کنه؟»
«فکر کنم خوشم نیاد.»
«آره منم فکر کنم اون دختر جوونم خوشش نیومده.»
.
من اجازه نداشتم با بچههای دیگر بازی کنم. پدر میگفت «اونا بچههای بدیان، پدرمادراشون فقیرن.» «بله» و مادر تایید میکرد. پدر و مادر من دلشان میخواست ثروتمند باشند، بنابر این خودشان را ثروتمند تصور میکردند.
در کودکستان بود که اولین بچههای همسِنام را شناختم. به نظرم غریب میآمدند، آنها میخندیدند، حرف میزدند، و ظاهراً خوشحال بودند. ازشان خوشام نمیآمد. من همیشه حس میکردم دارم مریض میشوم، حالت تهوع دارم، و هوا به شدت خفه است، و سفید
.
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
تومان