«چشمانت را ببند و دستت را در جامعهات فرو ببر و تکهای از حقیقت را بیرون بکش».
i_ihash
حقیقت همواره خودِ زیبایی نیست، بلکه تلاش برای یافتن آن است
i_ihash
تغییری در روزمرگی زندگیام و حضور انگیزاننده دیگران تنها چیزهایی بودند که با تمام وجود آنها را طلب میکردم.
i_ihash
متوجه چهره کوچک پیرمردگونه و عجیبی شد که با هراسی مسخ شده به او خیره شده بود. آنجا، ملخ بسیار بزرگی، میخکوب شده از وحشت در زیر نگاه مرد، کز کرده بود. چه قیافه جالبی دارد این موجود! صورتی کشیده و محزون منتهی به سری طاس مانند و آن دهان عمیق! انگار کوتولهای از کارتونهای والت دیزنی به بیرون خزیده بود. همانطور که با وحشت به مرد نگاه میکرد تکانی خورد. بدن عجیبش، در پوششی خشک، مانند زرههای عهد باستان قرار گرفته بود. او تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود که ملخها میتوانند چه حشرات خندهداری باشند! البته که نه؛ همواره به آنها بهصورت دسته جمعی نگاه میشود، بهعنوان آفت ـ هیچکس به سراغشان نمیرود تا قیافهشان را وارسی کند.
واقعاً که آن چهره بهطور عجیبی انسانگونه و حتی با احساس مینمود، اما با برانداز کردن بدنش، مرد به این نتیجه رسید که این قسمت را دیگر نمیتوان با جسم انسانی مقایسه کرد. قرابت آن موجود با انسانها به همان چهره ختم میشد. بدنش مانند هواپیمای دستساز پسر بچهها از کاغذی خشک کشیده بر چارچوبی ظریف و چوب کبریتی تشکیل شده بود. و آنها را نیز نمیتوان پا به حساب آورد ـ ارهمانندهای بزرگ عقبی شبیه برخی اجزای جرثقیلهای قدیمی بود و جلوییها مانند ـ مانند دو پایه یکی از سنجاق موهای همسرش بود که در هم جفت میشدند.
i_ihash
«چشمانت را ببند و دستت را در جامعهات فرو ببر و تکهای از حقیقت را بیرون بکش».
:)
شک، بیدارکننده احتیاط است
i_ihash