بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب برف بهاری | طاقچه
تصویر جلد کتاب برف بهاری

بریده‌هایی از کتاب برف بهاری

۴٫۳
(۱۹)
اگر انسان می‌توانست اساسِ دنیا را بر آن چیزی بگذارد که درونِ قلب‌اش می‌گذشت، همه چیز به نحو باشکوهی عالی می‌شد.
نسیم رحیمی
در حاشیه‌ی شیبِ تپه، مزرعه‌ای قرار داشت که از آن‌جا به وضوح می‌شد منظره‌ی رژه‌ی سربازان را در محوطه‌ی پادگانِ هنگِ سومِ آزابو مشاهده کرد. در میدانِ بزرگِ رژه که کاملا از برف سفید شده بود، حتی یک سرباز هم به چشم نمی‌خورد. ناگهان چیزی در ذهن کی‌یوآکی درخشید: گویی ارتشی عظیم از سربازانی را که آن‌جا گرد آمده‌اند، پیش رو می‌بیند ـ همانند همان صحنه‌ی آشنایی که در عکسی که از مراسمِ یادبود کنار معبد توکوری به یاد جان باختگانِ جنگِ روس و ژاپن برداشته بودند و در آلبومِ خانوادگی دیده بود. هزاران سرباز با سرهای خم شده، در گروه‌های مختلف، دور تا دور چوبِ سفید آرامگاه سربازِ گمنام و سکویی پوشانده شده با پارچه‌ی سفیدی که باد آن را به حرکت درمی‌آورد، گرد آمده بودند. تنها تفاوتِ این صحنه با صحنه‌ی عکس، به شانه‌های سربازان و آفتابگیرِ کلاه‌شان مربوط می‌شد که از برف پوشیده شده و به رنگِ سفید درآمده بود. لحظه‌ای که کی‌یوآکی این ارواح را پیشِ چشم دید، دریافت که تمامیِ آنان در نبرد جان باخته‌اند. هزاران سربازِ گرد هم آمده در آن پایین تنها به خاطرِ دعا کردن برای دوستانِ از دست رفته‌شان جمع نشده بودند، بلکه آنان برای زندگیِ خودشان نیز سوکواری می‌کردند.
bluevera
کی‌یوآکی همچنان بر این باور بود که در انتهای این جهان ـ که به کیسه‌ای چرمینِ پُر شده از آب می‌مانست ـ روزنه‌ی کوچکی قرار دارد و به نظرش می‌آمد که از آن‌جا صدای قطره قطره خالی شدنِ زمان را می‌شنود.
دریا
سوسک اندک اندک بدنِ براق‌اش را به او نزدیک‌تر می‌کرد، گویی می‌خواست با پیشرویِ بی‌هدف‌اش به او بیاموزد که وقتی از دنیایی می‌گذری که هر لحظه در حالِ دیگرگونیِ پی‌درپی است، تنها چیزِ قابلِ اهمیت آن است که پرتوی از زیباییِ خود به دیگران عرضه کنی.
bluevera
آنان که فاقدِ قدرتِ تخیل‌اند، تنها مجبورند نتیجه‌گیری‌های خود را بر پایه‌ی آن چیزهایی بنا کنند که پیرامونِشان می‌گذرد، اما معمولا کسانی که دارای نیروی تخیل هستند مایل‌اند که گرداگردشان دژهای مستحکمی بر پا سازند که خود آن را طراحی کرده‌اند و تمامیِ پنجره‌هایش را نیز مُهر و موم کنند
نسیم رحیمی
حس می‌کرد که با آن بوسه توازنِ بدنش برقرار شده و به نظرش آمد که در نهان مانده‌ترین گوشه‌ی دلش، نیلوفری عظیم و نامریی، آرام آرام در حالِ شکفتن و عطرافشانی‌ست.
کاربر حسن ملائی شاعر
او هرگز اشتیاقی برای دستیابی به عقل و دانش، و یا دیگر امتیازاتی که در پیری نصیبِ انسان می‌شود، نداشت، آیا او خواهد توانست در جوانی بمیرد، و در صورتِ امکان بی‌هیچ دردی؟ مرگی موقرانه
bluevera
اما دخترک از خود مقاومت نشان می‌داد و با نگرانی به هر سوی چشم می‌انداخت، ولی از آن‌جا که سعی داشت کیمونویش به شبنمِ خزه‌های چسبیده به تنه‌ی درخت آغشته نشود، به سمت او آمد. ساتوکو می‌ترسید دیگران صدایش را بشنوند
bluevera
در انتهای این جهان ـ که به کیسه‌ای چرمینِ پُر شده از آب می‌مانست ـ روزنه‌ی کوچکی قرار دارد و به نظرش می‌آمد که از آن‌جا صدای قطره قطره خالی شدنِ زمان را می‌شنود.
Orson Welles
حالا امید و یأس، رؤیا و واقعیت، با یکدیگر می‌آمدند تا هر یک دیگری را خنثی کند، و مرزِ بینِشان چنان مبهم بود که گویی ساحلی‌ست که امواجِ غلتان و خروشان، بی‌وقفه بر آن تازیانه می‌زد.
کاربر حسن ملائی شاعر
اشکالِ تو به خاطرِ این است که اصولا بسیار زیاده طلب هستی. شک نکن که طمع‌کارها آدم‌های بدبختی هستند. ببین، آخر تو از روزی به این قشنگی چه توقعِ بیشتری می‌توانی داشته باشی؟
sepid sh
آن چه که از روحِ یک انسان سر می‌زند، روحش را، آن چه که از گفتارِ انسان سر می‌زند، گفتارش را، و آن چه از جسمِ او بر می‌خیزد، جسم‌اش را شکل می‌دهد.
sepid sh
آیا این احمقانه نیست که به‌رغمِ آن‌که می‌دانیم هیچ چیز برای همیشه ادامه ندارد، بخواهیم برای داشتنِ چیزی تا ابد پا فشاری کنیم؟
sepid sh
صدای ساتوکو رشته‌ی افکارش را از هم گسیخت. ـ بهتر نیست به خانه برگردیم؟ دخترک جمله را با لحنی که کاملا آرام و مسلط می‌نمود، بیان کرد. کی‌یوآکی با خود گفت: «بفرما، باز خانم کارِ همیشگیِ خودش را از سرگرفت؛ دوباره گوشِ مرا می‌گیرد و به هر جایی که می‌خواهد هدایت می‌کند. و اما با این که در دل با خود کلنجار می‌رفت، متوجه بود که لحظات از دست می‌رود، در حالی که هنوز این امکان برایش وجود داشت که اوضاع را تغییر دهد. او می‌توانست به سادگی بگوید: «نه، برنگردیم» و انجامِ چنین کاری به این می‌مانست که دست‌اش را دراز کند و طاس را به دست بگیرد. اما دستانِ کار نکرده و غیرماهرش با کوچک‌ترین تماس با آن یخ می‌زد. او هنوز آماده نبود!
bluevera
در تمامِ طولِ صبح، میز و صندلیِ کی‌یوآکی خالی بود. وقتی هوندا به آن می‌نگریست، حسِ وحشتِ انسانی را تجربه می‌کرد که بدترین ترس‌ها به جانش افتاده باشد. میز قدیمی، با آن خش‌خوردگی‌هایی که هنوز از زیرِ لاک الکلِ جدید پیدا بود، درخششِ برف را که از پنجره به درون می‌تابید، منعکس می‌کرد. این حالت او را به یاد تابوتی می‌انداخت که با پارچه‌ی سفیدی پوشانده شده و به طور عمودی قرار گرفته باشد، شبیه آن چیزی که در تدفینِ جنگجویانِ دوران باستان به‌کار می‌رفت و آن‌ها را به حالتِ نشسته دفن می‌کردند.
bluevera
پس از این که همگیِ ما مُردیم، به راحتی می‌توان ما را تجزیه و تحلیل کرد و به گونه‌ای عواملِ اساسیِ ما را مجزا ساخت و در معرضِ دید همگان قرار داد. و البته این اصل، و آن تفکری که زیربنای دوره‌ی ما را تشکیل می‌دهد، در صد سالِ آینده کاملا جهلِ مطلق به شمار خواهد آمد. و هیچ راهی فرا روی ما نیست تا بتوانیم از آن حکمی که درباره‌ی ما و زمانه‌ی ما صادر می‌شود، بگریزیم و هیچ راهی هم برای‌مان باقی نمی‌ماند تا بتوانیم ثابت کنیم که ما با دیدگاه‌های بی‌اعتبارِ معاصرانِ خود هم عقیده نبودیم
bluevera
ـ خوب، پس در واقع چه کسی تصمیم‌گیری می‌کند؟ ـ زمان. زمانِ چیزی‌ست که مطرح است. با مرورِ زمان، تو و من با شقاوت و سنگدلی به رودِ اصلیِ زمانِ خود کشیده می‌شویم، اگر چه اصلا نسبت به هویت آن کاملا بیگانه هستیم. و بعدها، زمانی که بگویند نوجوانانِ نخستین دوره‌های تایشو این‌طور می‌اندیشیدند، لباس می‌پوشیدند و صحبت می‌کردند، در حقیقت درباره‌ی من و تو حرف می‌زنند. ما همگی یک جا روی همدیگر انباشته می‌شویم
bluevera
فرقی نمی‌کند که چه می‌اندیشیم، در آرزوی چه هستیم و یا چه احساسی داریم؛ در واقع هیچ کدام کوچک‌ترین تأثیری بر روندِ تاریخ ندارد
bluevera
از آن‌جا که کی‌یوآکی از احترامِ عمیقِ او به «کتابخانه‌ی عالیجنابِ مرحوم» آگاهی داشت، به‌عمد آن‌جا را برای این ملاقات انتخاب کرده بود. در این باره هیچ گونه شکی نمی‌توانست وجود داشته باشد. زمانی که ارباب جوان برنامه را برایش باز می‌گفت و توضیح می‌داد که چگونه با نهایتِ لطف و عنایت آن را طرح کرده، آن سردیِ رضایت بخشی که در حالت و گفتارش موج می‌زد برای اثباتِ این قضیه برایش کفایت می‌کرد. پسر جوان می‌خواست که وقایع سیرِ طبیعی‌شان را آن گونه طی کنند تا اینوما شخصآ به حرکتی توهین‌آمیز نسبت به مقدسات دست بزند آن هم درست در همان مکانی که آن را می‌پرستد. وقتی به این مسأله می‌اندیشید، می‌دید که از همان دورانِ کودکی که کی‌یوآکی پسربچه‌ی خوش‌رویی بیش نبود، همواره در وجودش حالتی از تهدیدِ خاموش وجود داشته است: نوعی لذت از توهین به مقدسات
bluevera
هر چند روزِ بعد از توفانِ برف هوا صاف و آفتابی بود، اما من نمی‌توانستم به چیزی بیندیشم مگر آن چه که روز پیش رخ داد. به نظر می‌آید که بارشِ برف در قلبِ من هنوز متوقف نشده و هم چنان می‌بارد، چنین می‌نماید که دانه‌های برف به شکلِ چهره‌ی کی‌یو در می‌آید. کی‌یو، چقدر آرزو می‌کنم که کاش می‌توانستم جایی زندگی کنم که هر روزِ سال برف ببارد تا هرگز از اندیشیدن به تو باز نمانم.
bluevera
اگر در آن صبحِ برفی هر دو عاشق شده بودند، چگونه می‌توانستند یک روز را سر کنند بی‌آن که حتی لحظه‌ای یکدیگر را ببینند؟ چه چیزی طبیعی‌تر از آن بود؟ با این وجود کی‌یوآکی رغبتی نشان نمی‌داد که از غریزه‌اش تبعیت کند. شگفت‌آور است که انسان فقط با پیروی از احساساتش زندگی کند، زیرا در این صورت به پرچمی می‌ماند که تابعِ وزشِ نسیم است
bluevera
انحناهای گوش رفته رفته در تاریکی محو می‌شد، و به نظرش رسید که چیزِ اسرارآمیزی پیشِ رو دارد. با خود اندیشید آیا قلبِ دخترک در آن‌جا پنهان شده یا پشتِ لب‌های نازک و دندان‌های درخشانش جا خوش کرده است؟
bluevera
اگر چه هنوز هم چنان چشم بسته می‌کوشید تا او را از خود دور نگه دارد اما با این که هیچ یک از اجزای چهره‌اش و هیچ چیزی ظرافتِ سیمایش را به هم نمی‌زد، با این همه، سایه‌ی نامحسوس و گذرایی از رضایت در آن دیده می‌شد. گوشه‌ی لب‌هایش بالا رفته بود، و کی‌یوآکی با تشویش می‌کوشید دریابد که آیا او لبخندمی زند و یا می‌گرید، اما چهره‌ی دختر در سایه قرار داشت، و این نشان می‌داد که تاریکی بر آن‌ها سایه افکنده‌ست
bluevera
کی‌یوآکی هر یک از کلمات را با علم به این که بهترین جا برای به کار بردنِ آن کجاست، با نهایتِ دقت برگزیده و سپس به زبان آورده بود. او به خوبی می‌دانست که در چنین موقعیتی، برای برانگیختنِ شدیدترین احساسات، تهی‌ترین واژه‌ها بهترین واژه‌ها خواهند بود.
bluevera
اگر مرد جوانی ساده و بی‌تزویر باشد، البته که می‌تواند با تمامیِ معصومیت و بی‌گناهی، زنِ بدکاره‌ای را دوست بدارد. اما در صورتی که دریابد زنش هرزه‌ای بیش نیست و او در رویایی زندگی می‌کرده که تنها بازتابی از پاکیِ خودش بوده، آیا باز هم می‌تواند آن زن را همچون گذشته دوست بدارد؟
نسیم رحیمی
تمامیِ چیزهای مقدس نمادهای ویژه‌ای دارند که رؤیاها و خاطرات هم واجد آن هستند، و به همین دلیل چیزهایی را که با فاصله‌ی زمانی یا مکانی از آن‌ها دور شده‌ایم، به طورِ ناگهانی و معجزه آسا در دسترسِمان قرار می‌دهد. رؤیاها، خاطره‌ها و چیزهای مقدس همه شبیه یکدیگرند، چرا که همه‌ی آن‌ها دور از دسترسِمان‌اند و دیگر برای‌مان ملموس نیستند.
نسیم رحیمی
اگر برای یک بار هم که شده با خطی مرزی از آن چیزی که برای‌مان ملموس بوده جدا شویم، آن شییءِ بلافاصله برای ما به چیزی مقدس بدل می‌شود، چون خاصیت زیباییِ همان چیز را به خود می‌گیرد که دیگر ملموس نیست؛ و این همان خاصیتی‌ست که در واقع معجزه است
نسیم رحیمی
ـ «اعمالِ بشر ناشی از جسم، گفتار و پندارِ اوست و به خیر یا شر منجر می‌شود. ـ «در این جهانِ خاکی، روح در ارتباط با جسم به سه طریقِ خیر، بی‌تفاوت و شر عمل می‌کند. ـ «آن چه که از روحِ یک انسان سر می‌زند، روحش را، آن چه که از گفتارِ انسان سر می‌زند، گفتارش را، و آن چه از جسمِ او بر می‌خیزد، جسم‌اش را شکل می‌دهد. ـ «هر آن کسی که در جسم‌اش مرتکبِ گناه شود، در عمرِ بعدی به درخت یا علف تبدیل خواهد شد، هر آن کسی که در گفتارش مرتکب گناه شود، به گونه‌ی حیوان یا پرنده بدل خواهد شد و آن کس که در روح‌اش مرتکب گناه شود در تولد دوباره‌اش در پست‌ترین طبقات جای خواهد گرفت.
نسیم رحیمی
«انسانی که در ارتباط با کلیه‌ی جانداران بر هر آن چه که بر زبانش جاری می‌شود، از ذهن‌اش می‌تراود، و از جسم‌اش سر می‌زند احاطه‌ی کافی داشته باشد، انسانی که بر شهوت و خشم‌اش لگام بزند، به کمال دست خواهد یافت و آزادیِ مطلق از آنِ او خواهد بود. ـ «شایسته است که هر مردی خردِ فطریِ خود را در راه تمیز دادنِ تبعیت یا عدمِ تبعیتِ روح‌اش از قانون به کار گیرد و این که تمامیِ روح و جانش را وقفِ اطاعتِ وفادارانه از قوانین سازد.
نسیم رحیمی
معمولا نافذ بودنِ نگاه در یک زن حالتی مبتذل تلقی می‌شد، اما ساتوکو حالتِ خاصِ خودش را داشت و به گونه‌ای در دیگران نگاه می‌کرد که به طور مجذوب‌کننده‌ای خوشایند و ملیح به چشم می‌آمد.
نسیم رحیمی

حجم

۵۵۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۶۴۰ صفحه

حجم

۵۵۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۶۴۰ صفحه

قیمت:
۲۸۰,۰۰۰
تومان