بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کورسرخی | طاقچه
تصویر جلد کتاب کورسرخی

بریده‌هایی از کتاب کورسرخی

نویسنده:عالیه عطایی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۱از ۷۱ رأی
۴٫۱
(۷۱)
حال هر سرزمین را باید از حال زن‌هایش شناخت.
حوریا
پرچم سفید صلح از هزار جا سوراخ است.
Call_Me_Mahi
از شما بیزارم که خاک‌مان را میراث‌دار درد و رنج کردید. شما که چشم‌هاتان چنین بینا به خود و نابینا به ما بود
Mary gholami
نمی‌دانیم چرا چنین خون‌آلودیم وقتی گلوله‌ای به ما اصابت نکرده.
ملیکا
حال هر سرزمین را باید از حال زن‌هایش شناخت. زنان مهاجر فقط خاک‌شان را جا نگذاشتند، هزارهزار فرزند به‌دنیانیامده‌شان هم در آن خاک جا مانده‌اند
Mary gholami
چه‌طور می‌شود به آدم‌ها گفت ما خانه نداریم چون وطن نداریم؟ نمی‌شود وطن نداشت وقتی پاسپورت داریم، کارت شناسایی، دفترچهٔ بیمه، تحصیلات رایگان…اما وقتی خانه در وطن نیست یا وطن جایی دور از خانه است یا وطنْ خودش نیست یا ما هیچ‌وقت در وطن نیستیم، مفهوم وطن برای ما انتزاعی می‌شود.
محسن
معادلات عاشقانه در جنگ، دو خط موازی است، دو خط که تا ابد در کنار هم کشیده می‌شوند و هیچ‌گاه به هم نمی‌رسند.
محسن
ایرانی‌ها وابسته بودند به اصالت حضور. سعی‌شان بر این بود که ثابت کنند از زمان پیدایش زمین اولین انسان‌ها بوده‌اند، اولین تمدن‌ها بوده‌اند. در هر شهر و دیاری که زندگی می‌کردند می‌خواستند ثابت کنند از قدیمی‌ها هستند، اصیل هستند و زمان زیادی از حضورشان می‌گذرد.
جوینده
در دورهٔ طالبان کفن نایاب بود و باید برای مردنِ آدم‌هامان پارچه قاچاق می‌کردیم: شش ذرع و نیم، چون نمی‌دانستیم بچه می‌میرد یا زن یا مرد. سلما خبر ندارد که از وقتی امریکایی‌ها آمده‌اند کارخانه‌های چینی برای‌مان کفن می‌بافند به مقدار نامتناهی و این لطف امریکا به ماست.
محسن
این خیال پسِ سرِ هر مهاجری هست که بالاخره یک جایی خانه‌ای دارد، هر چند خرابه.
محسن
جهان برای مهاجر از شکلی به شکلی تبدیل می‌شود. می‌چرخد و مختصاتش جابه‌جا می‌شود اما نه آن‌قدر که آدمی سرگردان از جنگ را به همان نقطه‌ای برگرداند که یک روز چمدانِ رفتنش را بسته. جهان می‌چرخد و مهاجر هم می‌چرخد. جنگ‌زده امنیتش را از دست داده و بعد چنان به نداشتنش خو کرده که انگار داردش. همین می‌شود که اگر بگویند جنگ تمام شده برمی‌گردد. کسی که روزی در خانه‌اش را از ترس جان بسته، چه‌طور می‌تواند به خانه‌ای برگردد که کلیدش را به دست بیگانه‌ها سپرده؟ که چیزی را بسازد؟ برمی‌گردد. تقلایش را می‌کند. جهان چرخیده و در خیالش شاید بشود. مهاجر که در یک منطقه‌ای مابین مرگ‌وزندگی رها شده، لابد برمی‌گردد تا خودش را بیابد، غافل که خانهٔ ویرانه‌اش خشت‌به‌خشت به دستِ نامحرمان افتاده. اولین گلوله که شلیک شود، کمانه می‌کند به ده نسل بعد. تباهی تمامی ندارد. یک‌بار که فرار کردی باقی را باید فراری بمانی، حتی با پرچم سازمان ملل، صلیب سرخ… پرچم سفید صلح از هزار جا سوراخ است.
معصومه توکلی
آدم زن باشد، افغان هم باشد و از دست کمونیست‌ها جان به دربرده باشد، آن وقت از مرگ هوو افسرده شود! سرنوشت احمقانه‌ای است. اصلاً نوبر است و انار واقعاً نوبر بود.
Zeinab Khalvandi
«هراس من باری، همه از مُردن در سرزمینی‌ست که مزد گورکن از آزادیِ آدمی افزون باشد…»
varaan
یک‌بار که فرار کردی باقی را باید فراری بمانی، حتی با پرچم سازمان ملل، صلیب سرخ… پرچم سفید صلح از هزار جا سوراخ است.
کاربر ۷۳۵۱۴۲۹
افسرِ زندانِ فردوس اهلِ شیراز است و روی میزش یک چوریِ زنانهٔ بافت افغانستان دارد با یک پاکت چای سبز هندی. می‌گوید: «تحفهٔ همین بچه‌هاست. وقتی دارند می‌روند برایم یادگار می‌گذارند و دعوتم می‌کنند به خانه‌هاشان در افغانستان.» نمی‌دانم باقی مرزهای دنیا چه‌طور است اما به نظرم فقط بین دو کشور هم‌زبان و هم‌فرهنگ می‌تواند این اتفاق بیفتد که زندانی به زندان‌بانش هدیه بدهد و وقت خروج دعوتش کند برود خاکش و مهمانش شود. رنجی در مرزهای مشترک ایران و افغانستان جاری است از جنس «کلمه» که دقیقاً در آن لحظات برای من و افسر و محمدعثمان یکی می‌شود.
معصومه توکلی
مهاجرت پدر آدم را درمی‌آورَد: کی درِ خانه‌اش را که ببندد دوباره زنده می‌شود؟
محسن
گذر زمان بر آن کس که می‌رود، توفیر دارد با گذرش بر آن کس که می‌ماند. کسی که مانده زمان از او رد شده و کسی که رفته در زمان گرفتار است.
محسن
ایرانی‌ها وابسته بودند به اصالت حضور. سعی‌شان بر این بود که ثابت کنند از زمان پیدایش زمین اولین انسان‌ها بوده‌اند، اولین تمدن‌ها بوده‌اند. در هر شهر و دیاری که زندگی می‌کردند می‌خواستند ثابت کنند از قدیمی‌ها هستند، اصیل هستند و زمان زیادی از حضورشان می‌گذرد. اما برای افغان‌ها یک‌جانشینی امتیازی نیست؛ اصالت در جنگندگی است: این‌که ثابت کنند اهل آن طایفه و قومی هستند که پیروزِ جنگ است، شده به قیمت خوردن هم‌نوع، به قیمت خوردن خود. و ما به اسم بازی انگار می‌جنگیدیم.
Zeinab Khalvandi
مرا با سنگ پیمانی‌ست در هم‌طاقتی
Elaheh Dalirian
شاعری می‌گوید: «هراس من باری، همه از مُردن در سرزمینی‌ست که مزد گورکن از آزادیِ آدمی افزون باشد…»
حوریا
گذر زمان بر آن کس که می‌رود، توفیر دارد با گذرش بر آن کس که می‌ماند. کسی که مانده زمان از او رد شده و کسی که رفته در زمان گرفتار است.
Zeinab Khalvandi
ملالی معتقد بود مهاجرت چیزی شبیه سوار شدن در بالن است و می‌شود همه‌چیزِ کشورِ دوم را از دور تماشا کرد. می‌شود دور ایستاد و جهان را در امنیت کشور دوم دید. من نزدیک‌تر بودم، شاید چون ایران به افغانستان نزدیک است یا من به ایران یا ایران به من. هر چه هست به نظر من مهاجرت شبیه خوردن قهوه‌ای تلخ بود که در عین تلخی آرام‌بخش است و مهاجر موفق کسی است که مثل شکر در قهوه حل شود، شیرین کند و بودنش را طعم بدهد در سرزمینی که پناهش شده.
nasim
آدمی در کودکی هم فهم می‌کند کِی حق بیمار شدن ندارد.
Juror #8
با حافظهٔ آدم‌ها از رنج‌های قوم‌شان در میان قوم دیگر چه می‌شود کرد؟
Juror #8
بله، می‌شود دور بایستی و رد زمان را با ارقام جنایات دنبال کنی، اما تا جایی که پای عشق به میان نیاید. عشق معادلات را به هم می‌ریزد.
Juror #8
جنگ که عقیده نمی‌شناسد: اول آدم‌ها می‌میرند، بعد از مرگ‌شان دیگرانی فکر می‌کنند عقیده‌شان چه بود: همین بود که برایش مُردند یا اشتباه شد؟ و آخ که حالا، بعد سی سال، می‌دانم چه‌قدر داغ اشتباه را خورده‌ایم.
Juror #8
عشق برای اولین‌بار در نوجوانی بر من غلبه کرده بود، بی‌رحم و لجوج، و آن‌قدر نمی‌شناختمش که تمام‌مدت به دعوا و بداخلاقی می‌گذشت. می‌خواستم و نمی‌خواستمش و به جان می‌دیدم با تمامِ خیره‌سری، مقهور نیرویی هستم که بی‌اراده دنبال خودش می‌کشاند.
Juror #8
خیال می‌کردم وقتی برسد، عمو یا بابا برای‌مان خانه می‌گیرند و عقد می‌کنیم و تمام، اما این‌ها همان رؤیای هجده‌سالگی ماند. مرداد همان سال کسی خبر کشته شدن پسرعمویم را پای تلفن داد. گفتند حمله شده، گردنش شکسته، سینه‌اش ضربه خورده و شاهرگش به در کشیده شده. معشوق لاغر و سفید و مهتابی من مثله شده بود. من برای عاشق شدن به‌اندازه بالغ بودم اما زیادی جوان بودم برای درک مرگ.
Juror #8
پدرم در لحظات اولی که بعدِ حمله به هوش می‌آمد در میانهٔ هذیان‌هاش با گریه و ترس می‌گفت: «جنگ دنبال او می آید… هر جا برود می‌آید…» جان‌کاه است که از جنگی به جنگ دیگر فراری باشی و خیال کنی این تویی که جنگ را دنبال خودت می‌کشانی.
محسن
ما به جای عروسک‌بازی، خانه می‌بافتیم. با نخ کاموا شکل خانه را درست می‌کردیم. خانهٔ ما اگر به تیزی سر قیچی گیر می‌کرد تا ته ریسیده می‌شد و باز بی‌خانه می‌شدیم. ما دختربچه‌ها آوار نخ‌های سرگردان بودیم. آدم‌ها چنین تصوری از بازی ندارند. از خانه هم. عقدهٔ خانه نداشتن ندارند. فکر می‌کنند همین که پول داشته باشی حتماً می‌توانی خانه داشته باشی. اما ما اگر پول هم داشته باشیم، مشروعیتش را نداریم. نخ خانه‌مان از یک جا ول می‌شود و هر لحظه در او بیم فروریختن است. اما چه خوب که دنیا یک‌شکل نیست، چه خوب که مردم چندان سر از روزگار ما درنمی‌آورند. چه‌طور می‌شود به آدم‌ها گفت ما خانه نداریم چون وطن نداریم؟ نمی‌شود وطن نداشت وقتی پاسپورت داریم، کارت شناسایی، دفترچهٔ بیمه، تحصیلات رایگان…اما وقتی خانه در وطن نیست یا وطن جایی دور از خانه است یا وطنْ خودش نیست یا ما هیچ‌وقت در وطن نیستیم، مفهوم وطن برای ما انتزاعی می‌شود. انتزاع را چگونه توضیح می‌دهند؟
معصومه توکلی

حجم

۹۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۱ صفحه

حجم

۹۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۱ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
تومان