سکوتی که میکنی
چنان بلند است
که میترسم دنیا به معنی آن پی ببرد
Bibliophilia
کرکرهی عاطفهات را بکِش
چهرهات را خاموش کن
عشق را بگذار رویِ دگمهی صفر
حالا برو تو صف آدمها.
کاربر نیوشک
درخاکم کنید جایی نزدیک جویبار
تا زمانی که طغیان کند
از او تشکر کنم
به خاطر سرزدن به من.
Bibliophilia
فصلها
همه سرد
زندگی پر درد
دیگر مخدر هم آرامم نمیکند
تنها پُر میکند تنم را
از درد.
Bibliophilia
گلهای باغچهام
رو به پایین میرویند
زرد، رنگشان
اندوه، عطرشان
در چشمانم می روید
ریشههایشان
به جستوجوی اشکهایم
تا بپرورانند
رُزِ سیاه درونم را.
Bibliophilia
سکوتی که میکنی
چنان بلند است
که میترسم دنیا به معنی آن پی ببرد
چشم به کجا بدوزم
اگر قرار باشد هر گوشهی اتاق را پُر کنی؟
چشمم را که میبندم
سکوت بلندتر میشود
گریزی از آن نیست
تنها راه بیرون رفتن از آن
به درون آمدن است.
کاربر نیوشک
زندگی پر درد
دیگر مخدر هم آرامم نمیکند
تنها پُر میکند تنم را
از درد.
MELIKA
ساعت به اندازهی کافی چرخیده است
تا برسد به سیارهای
زندگی شبی بیپایان است
در سیاهی اتاقم
بال زدنی میشنوم
کلاغی غول پیکر
در انتظار این است که
بهخواب روم
MELIKA
چرا رفتند آن جا
فهمیدند چرا؟
جوان بودند
جوان ماندند
Parsa