بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زیر سقف دنیا | طاقچه
تصویر جلد کتاب زیر سقف دنیا

بریده‌هایی از کتاب زیر سقف دنیا

نویسنده:محمد طلوعی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۰از ۴۱ رأی
۴٫۰
(۴۱)
کافه در ناهار بازار پُر می‌شد از کارگرهای فصلی بی‌کار، طالش‌هایی که آمده بودند خرید، تُرک‌های خلخالی که برای مالایی می‌آمدند انزلی و بعد راه‌شان می‌کشید به رشت، زن‌هایی که از شفارود و گسکرْ سبزی و صیفی می‌آوردند پشتِ بانکِ ملی بفروشند، همراهانِ شاکیان و متشاکیان قضایی که حوصله‌شان از همراهی سر رفته بود و آمده بودند چای تلخ بخورند. در آن کافه بیش‌تر از هر وقتی در زندگی‌ام گره در پیشانی دیدم، پینه در دست و اشک که در چشم جمع شده و نمی‌افتد.
کاربر حسن ملائی شاعر
«هر علفی‌ای یه روزی فکر می‌کرده از همه روشن‌بین‌تره.»
محسن
هر کی درد داره یه روزی فکر می‌کرده دردش از همه بیش‌تره.
فاطمه
درس اول این‌که از دوستت وقتی نیست دفاع کن. درس دوم این‌که حرف حق بزنید حتی اگر تنها بودید.
فاطمه
«هیچ‌وقت نذار کسی بفهمه ترسیده‌ای.»
فاطمه
بهارهای استانبول غریب است، انگار رشت و تهران و اصفهان با هم ترکیب شده باشد.
جواد محمدی
خونه‌ها مهم نیستند، ماییم که به خونه‌ها ارج‌وقرب می‌دیم.
فاطمه
همه‌چیز همین‌قدر ساده و بی‌مقدمه تبدیل به گذشته می‌شود.
Sina Iravanian
بهارها استانبول چند شهر درهم می‌شود، چندین داستان نیمه‌کارهٔ درهم، چندین سرنوشت که منتظرند تا بروم و سرانجام‌شان را ببینم.
جواد محمدی
هر دیوونه‌ای یه روز فکر می‌کرده از همه عاقل‌تره.
فاطمه
همه‌چیز همین‌قدر ساده و بی‌مقدمه تبدیل به گذشته می‌شود.
o.m
اردیبهشتی که توت ببارد خیابان انقلاب دستی توی دست من کم است. وقتی این شعر را می‌نوشتم، می‌دانستم زنی را ترک می‌کنم، یا می‌دانستم آن زن ترکم کرده.
محسن
در این زوروَرزی ما هم بودیم، جوان‌های خیابان‌های استانبول که دل‌شان می‌خواست شورش کنند: علیه هیچ بودن، علیه به هیچ گرفته شدن. ما از کف خیابان ایستیکلال سنگ درآورده بودیم و با میزها و چهارپایه‌های کافه‌ها در کوچه‌های سراشیب بی‌اوغلو سنگر ساخته بودیم. فرق گاز اشک‌آور و گاز فلفل را فهمیده بودیم. یاد گرفته بودیم چه‌طور با بطری پنج‌لیتریِ آب، ماسکِ ضدگاز بسازیم و می‌توانستیم بین میلیون‌ها آدم جمع‌شده در میدان تکسیم، چشم‌بسته آلترناتیوها و کمونیست‌ها و جدایی‌طلب‌ها را تشخیص بدهیم. من آن‌جا بودم، وسط آن جمعیت که ربطی به من نداشت. من آن‌جا بودم چون داشتم از خودم فرار می‌کردم.
محسن
کشِ دور مچش را انداخت به موهایش. گفت «عاشق شام‌های هزارلیری و اتاق‌های جورواجورِ هتل‌ها شدم و این یهو ازم یه آدم افسرده ساخت.»
محسن
مهم نیست کجا زندگی‌کنی؛ کافی است آدم‌های آن شهر را وادار کنی نقص‌های تو را، عیب‌های تو را هر روز ببینند و به آن عادت کنند.
محسن
این یک باغ ژاپنی است. این باغ‌ها را در ژاپنِ قدیم آدم‌هایی طراحی می‌کردند که اسم‌شان آدمِ کوه و رود بود. هستهٔ باغ قرار بود طبیعت باشد. احتمالاً کوهی در پس‌زمینه بود، نسخهٔ متعالی‌اش کوهِ فوجی، یا تپه‌ای، یا بام قصر یا معبدی. هر چه بود، چیزی رو به آسمان و متعالی بود و رود یا نهری از ارتفاع می‌ریخت و با صدایش پیش‌زمینه را می‌ساخت، با تک‌درخت‌های زبان‌گنجشک، سنگ‌راه‌ها، بامبوها و مجسمه‌های بودای متفکر. باغ‌های ژاپنی شبیه یک سلول انفرادی طراحی می‌شدند، فارغ از غوغای جهان، و من این‌جا آدمِ کوه و رودم. می‌خواهم برایش توضیح بدهم که وقتی وارد سلول یک آدمی می‌شوند باید منتظر هر چیزی باشند، هر چیزی که او را ویران کرده و به این‌جا کشیده.
hedayat Homa
برای من استانبول نشستن در ساحلِ اُسکودار است و هیچ کاری نکردن، نوشیدن چای و نگاه کردن به آدم‌هایی که شیردارچین می‌خورند و تخته بازی می‌کنند، قره‌غازها که نزدیک آب پرواز می‌کنند و کشتی‌ها که برای سلام یا خداحافظی بوق می‌زنند. هیچ کاری نکردن برای من استانبول است
Tamim Nazari
استانبول تابستان‌ها شبیه مردی می‌شود که با شلوارک و رکابی روی چهارپایه‌ای نشسته و کناردستش زیتون و خیار و گوجه و پنیر است که رویش سیاه‌دانه پاشیده. مردی که میلِ خوردن دارد اما حوصله‌اش را ندارد و با بادبزن خودش را باد می‌زند و به روزهایی فکر می‌کند که در ساحلِ جزیره‌های استانبول پایش را توی آب دراز کرده.
Tamim Nazari
من مسافر دمشقم، دمشقی که هر روز در آن خون می‌ریزد و گلوله خوردن آدم‌ها در خیابان‌هایش را مستقیم از تلویزیون نشان می‌دهند.
Tamim Nazari
گفت «می‌ریم یه خونه که بعدش هم از اون‌جا می‌ریم یه خونهٔ دیگه و بعدش هم یکی دیگه.» گفتم «چرا باید این‌قدر خونه عوض کنیم؟» گفت «چون خونه‌ها مهم نیستند، ماییم که به خونه‌ها ارج‌وقرب می‌دیم.»
....
به دیگران می‌گفتم می‌روم دنیا را کشف کنم اما واقعیت این بود که از خودم فرار می‌کردم.
o.m
می‌گویم «بامزه نیست که همهٔ چپ‌ها از یک جایی می‌رن امریکا؟» می‌گوید «شاید چون آدم از هر چیزی متنفره کمی هم دوستش داره. خیلی وقت‌ها آدم‌ها احساسات‌شون رو درست تشخیص نمی‌دن.»
o.m
پاریس یک تصویر است. مثل قصه‌های قدیمی، می‌بینیش، عاشقش می‌شوی، دنبالش راه می‌افتی و وقتی به آن می‌رسی می‌بینی آن‌قدر که خیال‌پردازی می‌کرده‌ای نیست. شهری است بسیار کوچک، با بوی دوده در هوا و پژوهای رنگ‌ووارنگ در خیابان. نزدیک‌ترین شهری به تهران که دیده‌ام: تهرانی کوچک، تهرانِ دههٔ شصت میلادی. و بیخود نیست که روشنفکران ایرانی آن‌قدر خودشان را در پاریس راحت پیدا می‌کرده‌اند.
o.m
پاریس را از طریق کلمات می‌شناسیم و وقتی با تصویرش مواجه می‌شویم، وقتی توی خیابان‌هایش پا می‌گذاریم، دیگر آن شکوه ادبیاتی را ندارد. بسیار کوچک است، بیش‌ازحد تزیینی، و همه‌جا زرق‌وبرق: مجسمه‌هایی که طلایی رنگ شده‌اند و نوک ستون‌ها ایستانده شده‌اند، آدم‌هایی که با صدای بلند حرف می‌زنند و جلسه‌های پُرشور نمایش فیلم، نمایش عکس، نمایش خُرده‌ریزهای بُنجل یک آرتیست خیابانی. شور در همه‌چیز هست، حتی در جزئیات بی‌اهمیت، و همین شورِ آدم‌ها در پاریس است که واقعی است ــ آدم‌هایی که از همه‌جای دنیا آمده‌اند آن‌جا تا پُرسروصدا زندگی کنند.
o.m
من این قدرت را دارم که جهان را همان‌جور که هست ببینم: جایی بسیاربسیار تاریک، با یک روزنهٔ کوچک.
o.m
مادرم یادم داد مهم نیست کجا زندگی‌کنی؛ کافی است آدم‌های آن شهر را وادار کنی نقص‌های تو را، عیب‌های تو را هر روز ببینند و به آن عادت کنند.
o.m

حجم

۱۱۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

حجم

۱۱۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۵۰۰
۱۷,۷۵۰
۵۰%
تومان