کله من و پدرم به خاطر این چرخیدنها و جا
عوض کردنهای مداوم اغلب اوقات در خواب به هم میخورد و گاهی مثل دیوانههای زنجیری دو تایی میزدیم زیر خنده. آدم وقتی بیش از حد رنج بکشد وضعیتش به کمدی نزدیک میشود و میتواند به دردناکترین چیزها هم بخندد. گمانم این هم نوعی هیستِری باشد.
maryam
از خشم و درماندگی و ناامیدی به دل کوهستان زدم و تمام مدت گریستم. یک بار از کسی شنیده بودم:
«اگه یه بچه گریون میتونست دنیا رو نابود کنه، حتماً این کار رو میکرد.»
من آن روز چنین حسی داشتم. دلم میخواست کل دنیا را خراب کنم، اما حقیقت تلخ آن بود که دنیا خودش آمده بود و بر سر من خراب شده بود.
نمیتوانستم در خانه گریه کنم و فریاد بزنم و خودم را خالی کنم چون مادرم صدایم را میشنید و بدون اینها هم کارد به استخوانش رسیده بود.
نمیخواستم باعث رنج کشیدنش شوم. از طرفی نمیدانستم چطور درباره احساسم با خواهرانم حرف بزنم چون نمیخواستم باعث ناراحتی آنها هم بشوم. بنابراین در خانه ساکت بودم و در دلم به سرنوشتم لعنت میفرستادم. میدانستم تا آخر عمر در جهنمی زمینی گیر افتادهام و هیچ کاری هم از دستم برنمیآید.
maryam
این نظام به «طرح بهرهوری» معروف بود. طرح بهرهوری! این بلایی است که در کشورهایی چون کره شمالی بر سر کلمات و زبان میآورند. اسم دیکتاتوری تمامیتخواه میشود «جمهوری دموکراتیک» و به «بردگی» میگویند «آزادسازی».
maryam