«گوش كن، هميشه وقتی اتفاق بدی میافته، همون لحظه به نظر خيلی تلخ میآد. اما همهاش میگذره، هيچی نيست كه به قدر ظاهرش بد باشه. خوشحال باش.»
وحید
نفس عميقی كشيد و سرش را تكان داد و به فنجان قهوه پيش رويش چشم دوخت. «تو متوجه نيستی. تو نمیدونی اگه آدم نتونه با هيچ چيز كنار بياد، دنيا چقدر از تنهايی لبريز میشه.»
وحید
ما پيرتر میشيم و يه بخشايی از وجودمون میميره. شايد عواطفمونم به تدريج میميره.
وحید
به خودم گفتم واقعا وقت اون رسيده كه تلخی حوادث گذشته رو به فراموشی بسپرم. پير شدم، اما هنوز خيلی مونده تا كارم تموم بشه.
وحید
كسی ادعا كرده بود كه «سه ميليون دلار آمريكا» گم كرده، و كس ديگری با عنوان چنگيز خان مدعی شده بود قاره آسيا را گم كرده است.
وحید
«مشكل شولز اينه كه هيچ وقت به اندازه كافی تملق اونا رو نمیگه. انگار هميشه بیصبر و حوصله است، حتی وقتی واقعا نيست. با اين جور آدما هميشه بايد زبون تملق داشت. مدام بايد هوار بزنی، فرياد بزنی و بگی عاليه. ` مدام بايد از تعجب و حيرت آه از نهادت بر بياد. مدام بايد خودخواهی و منيّت اونا رو تحريك كنی.
Fateme Nahavandi
خيلی دير شده. همه چی از كف رفته. چرا نبايد بپذيريم كه شهر ما هم يه شهر سرد و بیروح و تنهاست مثل شهرای اينچنينی ديگه؟ شهرای ديگه اين رو پذيرفتن. اين جوری دست كم همرنگ جماعت میشيم. روح اين شهر بيمار نيست، آقای رايدر، مرده. شايد ده سال پيش. اون موقع هنوز فرصت بود. اما حالا ديگه نه.
Fateme Nahavandi